خدایانمان را درون جعبه های چوبی گذاشتیم و به راه افتادیم.
مقصدمان پشت کوه قاف بود. نزدیک چاهی که خورشید شبانگاه آنجا سکنی میگزید.
خدایان هر کدام از ما شکل و ظاهر متفاوتی داشت. هر کس خدایش فقط برای خودش خدا بود.
خدای او _اویی که زیبا بود_ سنگی بود و بد ریخت.
نمی دانم چه اصراری داشت با آنکه خودش خداوند زیبایی و ظرافت بود، خدایی کریه المنظر را برگزیده و دوست میداشت.
به خدایش حسودیام شد.
کمرکش راه زمانی که همه در حال استراحت بودند. دیدم از خدایش غافل مانده و دارد با موهایش رویا میبافد.
فرصت را غنیمت شمردم، خدایش را غل دادم پایین کوه.
کسی نفهمید خدای او چه شد!!
فقط او دیگر خدایی ندارد، که بپرستد..
اکنون به این میاندیشم، که سنگ شوم تا بتوانم خدایش باشم.
خدا را چه دیدی....
شاید مرا هم خوب پرستید.