دیگر برای خودش رستمی شده. فکر را میگویم.
استخوان ترکانده، در سر من جا نمیشود. صدایش کلفت شده، سر من عربده میکشد. انگار نه انگار که بخشی از وجود خودم است، به نبرد با من بلند شده:
به آوردگه بر ترا جای نیست
ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال
خندهای میکنم در جوابش فریاد میزنم:
به زخم دلیران نه ای پایدار
خیال میبافم که زورم بهش میرسد. نبرد آغاز میشود.
میان سپه اندر آمد چو گرگ
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپیچید سهراب گرد
به ایرانیان بر یکی حمله برد
هر دو از نفس افتادهایم . خطاب به او میگویم کافی است دیگر بیا شمشیر و گرز را رها کنیم و ترک دشمنی بگوییم، مجلس بزمی ترتیب دهیم و می ناب بنوشیم. دل من بسیار به سوی تو می کشد.
گوش نمیدهد کمر بر نابودی من بسته است .
غمی بود رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر بکردار شیر
بدانست کاو هم نماند بزیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیداردل بردرید
از درد به خودم میپیچیم. به چشمانش خیره میمانم.
کنون گر تو در آب ماهی شوی
وگر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببرّی ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
رستمِ مغزم حالا میفهمد که در این نبرد تن به تن جان چه کسی را گرفته است. خودش را.
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
نایی نمانده اما با هنوز با لبخند نگاهش میکنم.
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
آره خلاصه این دومین هفتهای بود که صدای افکارم از هر صدای دیگری در اطرافم بلندتره. این دومین هفتهای بود که منو افکارم باهم میجنگیم چه از نظر کاری، چه از بقیه نظرها اما به نظرم جنگ دیگه بسته .
این جنگ هیچ برندهای نداره، هیچ قهرمانی نداره. دو سر سوخته. باید تموم شه. باید صلح کنم ... .