کافیست دستم را بیندازم پشت چشم هایم و تو بیرون بیایی
نفسهایم را بو بکشم، عطر تو بپاشد
در لبخندم، تو پیدا شوی
کافیست دهانم را باز کنم، نام تو جاری شود
حرف بزنم، خاطرهی تو بیدار شود
زیبا جان
در من بودهای از همان قرنِ تاریکی و سکوت که آدمی دردش را در گلویش میریخت و نمیدانست عشق ناجیِ تمام اعصار است
نمیدانست آدم اگر سالها بر تنورهی تنهایی خویش بتابد و بسازد، باز دلش به بودن دلی، امیدوارست
جهانِ ما، لبریز دوری و کلامهای غریب و شلوغیهای خستگی، که کسی حرف دیگری را نمی فهمد، که کسی جز به رفع نیازِ خود به دیگری دل نمیبندد، اما تو آمدی که یادم بماند، جهان با بودنِ عشق استوار است و دلی که صبور باشد، به ترنمِ پرواز میرسد.
نیلوفر ثانی