معلمی حتی اگه واقعاً به درجهای میرسید که در دسته شغل انبیا جا بگیره، شندآبادلو حتماً که جاش بیرون این دسته بود! معلمی که آبروی انبیا که هیچ، اعتبار معلم و معلمی رو هم لکهدار میکرد.
معلم ریاضی دوم راهنمائی مدرسه منتظری، خیابون اندیشه عباسآباد. یه سایکوی کلاسیک، با موهای کمپشت ژولیده، پیرهن مردونه سفید همیشگی با زیربغلهای زرد از عرق، ناآروم و کلافه، چشمهای وقزده، نسبتاً چاق با دستهای کُپل! دستهای گوشتی، چپ و راست فرز، تو هر کدوم یه انگشتر درشت، بینهایت بیرحم که باهاشون خُردمون میکرد! اینجوری که اول از دو تا گوش میگرفت و از روی زمین بلندت میکرد، بعد ول میکرد و با چپ نشون میداد و با راست میزد تو گوشِت... یا بالعکس! جوری میزد که جای دستش تا چند ساعتی یادگاری بمونه برات! میزد که آآآآدم شی!
و من، وسطهای سال بود که از همچین معجونی ۲۰ گرفتم. و اینبار از بین اونهمه آدم، فقط من ۲۰ شده بودم و یکی دیگه که ۲۰ گرفتن براش تازگی نداشت. طبق معمول، اسم و نمرهها رو بلند میخوند و من هنوز باورم نشده بود که جلوی اسم من، ۲۰ رو خونده. هنوز مطمئن نبودم که درست شنیده باشم تا اینکه صدامون کرد بیایم جلوی تخته تا بقیه نگاه ما دو تا کنن و یاد بگیرن که از اون امتحانهای سختِ پُر از عقده هم میشه ۲۰ درآورد. آوردمون جلوی تخته تا با انگشتش ما رو نشون بده و شروع کنه به تحقیر بقیه، با پتک کلمات ویرانگرش!
گنگ بودم. هم خوشحال از اینکه اینبار من مخاطب شلاق کلام تحقیرآمیزش نیستم، هم خجالت میکشیدم که اون جلوام و رفقام در حال خفّت کشیدنن. تو برزخ خودم بودم که سخنرانیش تموم شد و اومد ایستاد جلوم. ذول زد بهم و براندازم کرد. خوب که خیالش راحت شد ترسیدهم، با دستش زیر چونهم رو گرفت و سرم رو آورد بالا. خیره شد تو چشمهام و گفت: فقط امیدوارم بیستِ تمیز گرفته باشی! و ادامه داد: شانسی هم نبوده باشه! و بعدش نالید: دفعه بعد اگه نمرهت کم بشه، جلوی همینا حسابی به حسابت میرسم...
شندآبادلو!
من از اون روز ببعد، هیچوقت دیگه ۲۰ نگرفتم! نه از توی جانیِ بچهکش، نه از هیچ معلم دیگهای!
آقا معلم!
من تا سالهای سال بعد اون روز و اون سال، دیگه نتونستم با خودم کنار بیام که اگه موفقیتی بدست میارم، نه از سر شانس و اتفاق، بلکه از سر زحمت و لیاقته!
مردک!
واسه اون چکِ آبداری که واسه نمره بدِ از سر اضطرابم از امتحان لعنتیِ بعدِ اون ۲۰ زدی تو گوشم، مدتها یه صدایی تو گوشم، تو همون گوشم، بهم میگفت که اون بالا مالاها، جای من نیست! بهم میگفت بمونم تو اندازه معمولی خودم و راضی باشم!
ببین!
میدونم طبق قاعده این دنیا، حال و روزت نباید خوب باشه، اما چه خوب چه بد، بدون که من یکی اقلاً واسه اون همه سال ترسیدن از باختن بعد از بردن، هیچوقت نه بخشیدم و نه میبخشمت!