ویرگول
ورودثبت نام
m.sadeq bayat (‫محمد صادق بیات‬‎)
m.sadeq bayat (‫محمد صادق بیات‬‎)
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

مادرانه

بارها شنیده‌ام: کاش من قلم تو را داشتم.
به خودکار در دستم نگاه می‌کنم. قلم من را همه مغازه ها می‌فروشند، چه چیزش برای آن‌ها جذاب است؟
شنیدم که گفت: کاش یک بار در عمرم می‌توانستم مثل تو به یک بوم ساده جان دهم.
با خودم گفتم: دوستم دارد, و الا هر کسی میتواند به یک بوم جان دهد اگر رنگ وینزور خوب بخرد، تازه رنگ پارس حالا که وینزور گران شده و دلار اوج گرفته هم جواب است.
آن‌ها میگویند و من میشنوم و در مادرانه خود برای فرزندانم زندگی میکنم.
اما این بار گفتم: شاید که این همه سال آن‌ها درست می‌گفتند.
یک و پانصد که پولی نیست (این را همانی گفت که فکر میکنم دوستم دارد) هیچ میدانی که محمد طلوعی کیست؟
می‌دانم! اما بعد از آن فقط او هم به جمع آن هایی اضافه خواهد شد که میگوید قلمت زیباست. شاید آدرس مغازه سر کوچه مان را به او هم بدهم تا برود و قلمی مثل قلم من بخرد.
پس چرا باید این یک میلیون و پانصد هزار تومان را به او بدهم؟ مگر خودم نمی‌دانم قلمم زیباست؟
من فکر می‌کنم که یک و پانصد پول زیادی است.

یک گوسفند می‌شود با آن خرید که خودش گوشت چند ماه‌مان را جور می‌کند. تازه می‌شود هر هفته جمعه ها آبگوشت خورد بدون این که نگران کم شدن گوشت‌های فریزر باشم.
یک و پانصد یک قسط همین موبایلی است که با آن مشغول معرفی خودم هستم و چقدر خوشحال شدم از خریدنش.
حتی آن قهوه‌سازی که مغازه لوازم خانگی سر چهارراه گفته بود قسطی هم میتوانم به شما بفروشم. یک و پانصد قسط اول آن که میشود!
اما اگر عقل حسابگرم بگذارد این بار می‌خواهم این یک و پانصد را برای دلم خرج کنم. شاید که محمد طلوعی بعدها بگوید این بهترین خرج‌کرد پول‌هایمان در زندگی‌ام بوده است.
خداحافظ بک و پانصد نازنین و سلام محمد طلوعی عزیز...
من فاطمه ام، دلم نقاشی میداند. دستم نوشتن و مهرم مادرانگی را آموخته است.

دل نوشتهمحمد طلوعیکلاس نویسندگینویسندهقلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید