۱۱ مارچ ۲۰۲۳ -۲۱ فروردین ۴۰۲
از تخت پایین آمد. پایش را روی کفپوش سرد گذاشت. به سمت آینه رفت. خودش را ورنداز کرد. از موهایش گله کرد که چرا مثل بچهی آدم درست نمیایستند. مشکلی برای لباس پوشیدن نداشت. چون انتخاب دیگری نداشت. همان یک بلوز یقه گرد باز. با گردنبندی طلایی رنگ که روی پوست سفیدش می درخشید. همان شلوار جین. اما موهایش سر ناسازگاری داشتند. غرولندی کرد و کمی دستش را با کرم مو مرطوب کرد و روی موهای عصیانگرش کشید. بدون معطلی از پلهها پایین رفت. با خودش در آینهی آسانسور چشم در چشم شد و گفت:« اینقدر بدم میآید از اینکه کیف و کفشم یک رنگ باشد.»
دیرش شده بود. تمام انرژیاش را جمع کرد. قدمهایش را بلند و با سرعت بر میداشت. همزمان تصویر خودش را در شیشهها و آینههای خیابان میدید. شبیه به عکاسی یکی پس از دیگری در یک قاب نویی عکسش را روی شیشهها ثبت میکرد. یکبار کنار درخت توی خیابان. یک بار کنار مردی چاق. پیرزنی بلوند با پیراهنی قرمز. حتی ماشینی که داشت مسافرش را پیاده میکرد. هر لحظهای که قدم میگذاشت لحظهها تا ابد میمردند. تنها تصویری جزیی در خاطرش میماند. چه کسی میداند چندین هزار تصویر این چنینی در ذهن ما مرده است.
به آخرین در شیشهای رسید. در و دیوار یکی بودند. هنوز با موهایش آشتی نکرده بود. دستش را به سمت موهایش برد تا با کلنجار رفتن سر جایش بنشناند. ناگهان در شیهه کشید و دهانش را باز کرد. آینه ناپدید شد. پلهها را یکی یکی بالا رفت. به دعوت منشی به سمت سالن انتظار رفت. لحظهها یکی یکی میمردند. تا بالاخره وقتش شد. به اتاق دیگری دعوت شد. آنجا هم نشست تا مدیر بیاید. در باز شد. زنی میانسال که انگار صاف از توی رختخواب پریده بود توی اتاق. موهای معمولی. لباس معمولی. اولین مصاحبهی کاری بود. میترسید. رو کرد به آن یکی زن دیگر و گفت: من هنوز آنقدر زبان بلد نیستم. زن گفت: هیجان داری؟ نگران نباش. خودت باش، از خودت بگو.
جلسه تمام شد. در طول مسیر باز هم تصاویری فانی از خودش روی شیشهها جا گذاشت.روی شیشه مغازهها، کافیشاپها. آدمهایی که نشسته بودند و غذا میخوردند. قهوه میخودند.
از خودش پرسید: گند زدم؟ چرا اینقدر به این موهای نازنینم سخت گرفتم. قرار است خودت باشی. مگر نمیخواستی خودت باشی؟ چرا برایت اینقدر مهم است که پشت یک نقاب قایم شوی؟ خسته نشدی؟
به یکباره احساس کرد تا بن استخوانهایش برهنه شدهاند. نقابها را یکی پس از دیگری درید. دیگر چیزی نبود جز بال زدن پروانهای در خلأ. نه گذشتهای وجود داشت و نه آیندهای. روی نیمکت چوبی لغزید. در بهمنی از شوق مدفون شد. او وجود داشت. در همان لحظه.... لحظهها میمیرند.