گاهی من را پرحرف یا وراج میخوانند اما معمولاً سعی میکنم کمتر حرف بزنم. گاهی تعجب میکنم ولی گاهی میفهمم که تلنگر خوبی است. چون باید حرف خوب و بهجایی باشد تا آدمی بزند و جمع این دو از طرف من کمیاب مینماید. یعنی آنقدر نمیدانم که همیشه حرف خوب و جای خوبش را درست پیدا کنم. نوشتن هم برایم از همین جنس است.
از چه بنویسم؟ از دین و دانشی که ندارم؟ از دین و دانشی که انگار دارم ولی به کار نمیگیرم؟ از کارهای ظاهراً خوبی که میکنم ولی با کارهای دیگرم انگار تناقض دارند؟ از چه باید نوشت؟ تا کجا میتوان خود را آشکار ساخت یا پنهان کرد؟
چرا باید بنویسم؟ نوشتن بدون دلیل چه معنایی دارد؟ آیا نباید اول عالم و زمانهٔ خود را درک کنم و بخواهم درست همراهی کنم و جای خودم را پیدا کنم و کار خودم را بر عهده بگیرم؟ گفتن و نوشتن برای فهماندن یا تبیین چیزی به دیگری از طرف کسی که خودش نمیفهمد چه معنایی دارد؟
شاید آدمی نباید چیزی بگوید، بلکه باید خودش را بگوید. شاید نباید چیزی نوشت و باید خود را نوشت. چهچیزی میتواند از خود ما به ما نزدیکتر و آشکارتر باشد؟ یعنی چون که میخواهم حقیقت را پیدا کنم، میپرسم. پرسیدن را با گفتن و نوشتن انجام میدهم. مینویسم تا دیگران هم بنویسند و با برخورد نوشتهها چیزها پیدا شوند یا چیزهایی ساخته شوند. بنابراین شاید باید بنویسم و منتظر باشم تا شما هم بنویسید؛ از خودم و از خودتان؛ از هستیمان، از داراییمان، از نیازمان، از زندگیمان، از بندهایمان، از آزادی و امکانمان، از حرکتمان، از دردهایمان، از شوقمان، از هر آنچه به خودمان مربوطتر است!
شاید همین جا و اکنون داریم همین کار را میکنیم. میخواهیم به هم نزدیکتر شویم. میخواهیم احساسی که از یکیبودنمان داریم را بهتر دریابیم. میخواهیم با هم باشیم و با هم زندگی کنیم. میخواهیم حقیقت خودمان را در خودِ حقیقت پیدا کنیم. میخواهیم هستیمان را در هستی پیدا کنیم. و برای همین از هستی مینویسیم. گرچه گاهی همه را گم میکنیم و همین ابهام و دیدهٔ تاری که داریم را هم با اوهام و رنگهای فریبنده جابهجا میکنیم. ولی همواره برمیگردیم و امیدواریم و جز این راهی نداریم. چون همینیم که هستیم!