ویرگول
ورودثبت نام
امید کارگر
امید کارگر
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

داستان نانوشته

وارد کافه می‌شوی

یک میز آرام و دنج پیدا میکنی

و خرسند از ایده‌ی نابی که برای نوشتن داستانت به ذهنت آمده پشت میز می‌نشینی

یک لیوان چای سفارش می‌دهی

دفترچه‌ات را بار می‌کنی و خودکارت را به دست می‌گیری

پاکت سیگار روی میز و جعبه‌ی کبریت هم کنارش

پیشخدمت لیوان چای را روی میزت می‌گذارد و تو یک جرعه از آن می‌نوشی

داغ و دلچسب

و همه چیز آماده است تا تو شاهکارت را خلق کنی

در همین لحظه

یک زوج جوان خوشبخت می‌آیند و درست میز بغلی تو می‌نشینند

و مرد شروع می‌کند به تعارف‌های دوزاری تحویل زنه دادن

و شوخی‌های لوس و بی‌مزه‌ای که آدم از شنیدنشان دوست دارد توپ‌هایش را بگیرد و آنقدر فشار دهد تا بترکند و آبشان را از دهانش تف کند توی صورتشان!

- عزیزم چقدر لاک مشکی بهت میاد! خیلی با سلیقه‌ای که با رنگ لباست ست کردی!

- اوه مرسی اما این پیشنهاد خواهرم بود من می‌خواستم مانتو آبیه رو بپوشم.

- اوه پس دفعه‌ی یادمون باشه اون رو هم با خودمون بیاریم!

خودکارت را آرام روی میز می‌گذاری

یک نخ سیگار روشن می‌کنی

سیخ کبریت سوخته را زیر میزشان پرت می‌کنی و لعنت می‌فرستی به قبر آن پفیوزی که اولین بار از غشق صحبت کرد


شعرعشقغریبهبی‌تفاوتینفرت
صرفا علاقه‌مند به نوشتن هستم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید