وارد کافه میشوی
یک میز آرام و دنج پیدا میکنی
و خرسند از ایدهی نابی که برای نوشتن داستانت به ذهنت آمده پشت میز مینشینی
یک لیوان چای سفارش میدهی
دفترچهات را بار میکنی و خودکارت را به دست میگیری
پاکت سیگار روی میز و جعبهی کبریت هم کنارش
پیشخدمت لیوان چای را روی میزت میگذارد و تو یک جرعه از آن مینوشی
داغ و دلچسب
و همه چیز آماده است تا تو شاهکارت را خلق کنی
در همین لحظه
یک زوج جوان خوشبخت میآیند و درست میز بغلی تو مینشینند
و مرد شروع میکند به تعارفهای دوزاری تحویل زنه دادن
و شوخیهای لوس و بیمزهای که آدم از شنیدنشان دوست دارد توپهایش را بگیرد و آنقدر فشار دهد تا بترکند و آبشان را از دهانش تف کند توی صورتشان!
- عزیزم چقدر لاک مشکی بهت میاد! خیلی با سلیقهای که با رنگ لباست ست کردی!
- اوه مرسی اما این پیشنهاد خواهرم بود من میخواستم مانتو آبیه رو بپوشم.
- اوه پس دفعهی یادمون باشه اون رو هم با خودمون بیاریم!
خودکارت را آرام روی میز میگذاری
یک نخ سیگار روشن میکنی
سیخ کبریت سوخته را زیر میزشان پرت میکنی و لعنت میفرستی به قبر آن پفیوزی که اولین بار از غشق صحبت کرد