دور انداخته میشوی
همچون گلی که از دست دخترکی
فرار میکنی
همچون رودی از انتهای درهای
به امید رسیدن به دریا
اما
دریا سرنوشت تو نیست
تو مرداب میشوی
و اطرافت را کویری سرد و سکوتی هولناک فرامیگیرد
حالا
خیلی وقت است که بازی را باختهای و کاری از دستت ساخته نیست
تظاهر میکنی
بازیگر میشوی
در فیلمهای زیادی بازی میکنی
فیلمهای بدردنخوری که فروش نمیروند
که دیده نمیشوند
که دیده نمیشوی
و بیمار میشوی
سلام!
به این بزرگترین دیوانهخانه خوش آمدی
اینجا خانهی آخر است
آخرین بازی تو
دیروز
حوالی گرگ و میش صبح
دیوانهای از قفس پرید و آزاد شد
اما
آزادی سرنوشت تو نیست
تو نیست میشوی
تو نیست میشوی و چیزی از تو باقی نخواهد ماند
مگر برای مدتی
مدتی به وسعت لبخندهایی که به نگاههای مضطرب زدهای
نگاههایی از جنس کودکان کار
از جنس گردنهای در انتظار دار
از جنس عاشقان نزار...