به رنگینکمان بالای سرت نگاه کن
زیباست مگر نه؟
ترکیبی خارقالعاده از رنگهایی زیبا و باورنکردنی
قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، بنفش و نیلی
در اتاقم تنها نشستهام و به این رنگها فکر میکنم
قرمزش سرخی شالی را به یادم میآورد که سالها پیش به دست باد سپردمش
و از هجوم تلخ خاطرهاش
امانم نیست
نارنجیاش مرا به نارنجزاران میبرد
و آهنگ خواب در بیداری فرهاد
آنجا که میگوید:
«اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو
دریا مرا میخواند... »
اکنون نیز دریا مرا به سوی خود میخواند
و تنها چیزی که مرا بر این ساحل غمزده نگاه داشته
صدای ضعیف امیدبخشی است که از دل نارنجزاران سر برآورده
شاید صدای دوستی باشد که سالیان دراز است گمش کردهام
شاید صدای خودم باشد، در انعکاس امواج دریا
نمیدانم
زردش اما برایم یادآور پوست لیمو ترش تازه است
که با دقت جدایش میکردم
و داخل قهوهات همش میزدم
و تو چهقدر طعمش را دوست داشتی
و من چقدر ذوق میکردم از اینکه توانستهام کاری انجام دهم تا لبخند به لبانت بنشانم
و اما سبزش
سبزش که تویی
تویی که همچون درختی در درونم ریشه کردهای و تمامم را مکیدهای
تمامم کردهای و توان رهاییام نیست
و خواست رهاییام نیز
و منی که دوست داشتم همیشه سبز بمانی
و میمانی
آبیاش اما
یادآور شبهای دلتنگیست
شبهای سرد و بیروح
یادآور من
منی که با ماهتاب آبیاش یکی شدم
و تو در آن شبها
همچون شهابی جستجوگر و مردد بودی
که لحظهای هست
و لحظهای دیگر در دل سیاهی ناپدید میشود
بنفش را دوست دارم
بخاطر گلهای بنفشه
و بدان که روزی دستهای از آنها را میچینم و به تو هدیه میکنم
چون دوستت دارم
چون دوستت داشتم
و چقدر دوست میداشتم اگر میشد...
و اما نیلی
نیلی که این شعر بخاطرش شکل گرفت
نیلی که رنگ رد کتکهای پدر است روی صورت مادر
پدر و مادری که دوستشان میدارم
و بیشتر دوستشان میدارم وقتی که فردا از هم جدا شوند
و پایش را امضا بزنند
که دیگر همه چیز بینشان تمام شود
اما تمام نمیشود
همانطور که هرگز شروع نشد
اما نه
.. جان
میخواهم نیلی را هم سر به راه کنم
میخواهم از رنگینکمان
همان تصویری را ببینم
که کودک خردسال وقتی برای اولین بار میبیند حسش میکند
نیلی مرا به یاد خط چشمی میاندازد
که به دور چشمانی زیبا کشیده شده بود
چشمانی به زیبایی تحقق یک رویا
رویایی دست نیافتنی
به سان امیدی برای زنده ماندن
برای زندگیکردن
امیدی برای بودن در کنار تو
و نیست شدن با یاد و خاطرهات در قلبم...
الان که اینها را مینویسم خیلی چیزها عوض شدهاند
کلماتی از بوکفسکی در ذهنم چرخ میزنند
Love breaks my bones
and I laugh...
اما من دیگر نمیخندم
دیگر هرگز نمیخندم...