صدای باران به گوش زندانیان میرسید. دیوارهای آجری زندان، بوی نم را به مشامشان میرساند؛ همین شده بود که هر یک در گوشهای به جایی زل زده و در فکر فرو رفته بودند. صدای پارس کردن سگ پاسبان هم که بر در زندان نگهبانی میداد به گوش میرسید. سگ از نزدیک شدن چیزی به زندان خبر میداد. گاریای حامل دو مجرم در راه پر سنگلاخ زندان در تکاپو بود. گاریچی هم که فکر نمیکرد بارانی اینچنین بیمحل ببارد، ساق دست بالا آورده بود تا سیلی باران بر صورتش نخورد. دو مجرم هم که در پشت گاری با دست بند آهنی به میله کناری بسته شده بودند، در خیسی باران ولو بودند. گاری به سردر زندان رسید و گاریچی پاره چرمی از شال کمرش درآورد و به دربان تحویل داد و دو مجرم را پیاده کرد؛ دو مجرم هم که گونی به سرشان کشیده بودند کورمال کورمال وارد زندان شدند. سگ دیگر آرام گرفته بود. داخل زندان سیاهی مطلق بود؛ این را آن دو مجرم از پس تار و پود کهنۀ گونی متوجه شدند. از لباسهایشان آب بود که چکه میکرد. آن جا دیگر فقط صدای باران را میشنیدند. گه گاهی هم دل آسمان میترکید و رعد و برقی هولناک میغرید.
نیزه به دستی غولهیکل از جلو حرکت میکرد و دو مجرم هم به دنبالش. نگهبان دیگری از عقب دست به شانۀ مجرم داشت. از پلههای زندان پایین میرفتند. در جایی، مسیر گویا دو راه میشد. پلههای زیادی را پایین رفتند؛ صدای باران از قوت میافتاد. هر چه پایینتر میرفتند رعشۀ تنشان بیشتر میشد. خود نمیدانستند چه عذابی در انتظارشان است و این برایشان ترسناکتر بود. در تاریکی، از صدای پای چند زندانی و پچپچههایشان دریافتند که رسیدهاند. قدم کند کردند اما نگهبان پشت سری غلاف شمشیر بر کمرِ مجرم فشار داد تا به او بفهماند هنوز باید راه بروند. آن که جلوتر راه میرفت، از انعکاس صدای پایشان فهمید که وارد راهرویی شدهاند. بعد از چند قدم صدای در آهنی زنگزدهای بلند شد، گونی از سر هردوشان کشیدند و با ضربۀ دست به سلولی تنگ و نمزده هُلشان دادند. هنوز زنجیر به دست و پا داشتند و لنگلنگان وارد سلول شدند.
همۀ این وقایع از جلوی منظر دیگر زندانیان میگذشت. زندانیان چند گروه بودند؛ عدهای در محوطهای نسبتاً بزرگ سپری میکردند. عدهای هم در سلولهای راهروی بنبست زندان دونفر، سه نفر محبوس بودند و عدهای در اتاقکهای انفرادی قفسشکل که ایستادن در آن ممکن نبود میگذراندند. البته این، همه برای یک طبقه در زندان بود؛ از طبقههای دیگر که پلههای پیچ در پیچ آنها را به هم وصل میکرد، کسی جز نگهبانان خبر نداشتند!
وقتی دو مجرم را به داخل آوردند، یازده زندانی در محوطه بزرگ جمع بودند؛ اکثراً ریشسفید بودند و نحیف و در صدای غمانگیز باران به فکر فرو رفته بودند. البته همهشان این یازده نفر نبودند، حدود بیست سی نفر هم در گوشه و کنار سیاهچال خوابیده بودند. وقت عصر بود؛ عصر برای زندانیها ساعت خوبی نیست. ساعت فکر کردن به ظهری است که به باطل گذراندهاند و شبی که کاری جز خیالپردازیهای بیهوده ندارند. ساعتی است که بیهودگی عالم را بهتر درک میکنند. گویی میل به بریدن زنجیرۀ این عذاب مدام در این ساعت است که غل میزند. پیرها این را بهتر میدانند؛ چه جوانها که در ساعت عصر تیغ از دست نگهبان ربودهاند و خودکشی کردهاند.
دو مجرم که از گونیای که هنگام ورود بر سر داشتند، میشد فهمید جرمی سیاسی داشتهاند، در کنار همدیگر به گوشۀ سلول تنگ کز کردند. هنوز از عاقبت کار خود مطمئن نبودند؛ بازجویی مفصلی انجام نشده بود. جرمشان آنقدر سنگین و خطرناک بود که به محض آن که مأمورین مخصوص قصر مسئول پیگیری آن شدند، به بزرگترین زندان شهر منتقلشان کرده بودند.
-بیایید! این لباسها را بپوشید. با این اوضاع مریض میشوید.
این را پیرمرد تاحدی فربه که بزرگ زندانیان بود با صدایی خشکیده و بیحوصله گفت؛ جلوی میلههای سلولشان ایستاده بود و با دست دو لباس کنفی را به سویشان گرفته بود. مجرمان سیاسی که از ترس بر خود میلرزیدند، کمی به هم نگاه کردند و یکیشان نهایتاً چهاردست و پا و با نگاهی که از هراس مثل دو سنگ سفید در چالِ چشمانش خشک شده بود، به سمت پیرمرد فربه آمد. با تردید لباسها را گرفت و به سرعت در سایۀ تاریک سلول خزید. پیرمرد به وسط زندان بازگشت و چشمی چرخاند و بعد در جای همیشگیاش نشست و درحالی که با بیحوصلگی زیر گردنش را میخاراند به دیوار خیره شد...
میم.امید