صبحِ غــــزل
صبحِ غــــزل
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان کوتاه - ارباب (قسمت3)


-خاموش باش پیرمرد خرفت! افسار پاره کرده‌ای مگر؟ در زندان هم به خدایان...

پیرمرد فربه چنین گفت و دست خود را از سخن شرم‌آوری که می‌خواست بگوید، گزید و سرِ افسوس به پایین انداخت. جوان زخم‌صورت که در مدت صحبت‌های پیر نحیف پلک هم نزده بود، گفت:

-بگذار بگوید این پیرمرد. او که در پایان عمر خود خطری برای این حکومتیان ندارد (و این جمله را آرام تر گفت). مگر نشنیدی؟! او هم زخم‌خوردۀ عده‌ای اشراف‌زاده است؛ کار دیگر به آنجا رسیده است که گویا می‌خواهند ما رعیت‌ها و فقیران را به زندان بیندازند و خود در زندگی نحسشان، عیاشی کنند!

سخن که به اینجا رسید، فربۀ پیر با چشم‌غره‌ای به جوان از جا بلند شد و به مکان همیشگی خود، به روی سکویی که ارتفاعش از کف زندان قدری بلندتر بود رفت و پتو به سر کشید. مرد جوان اما همچنان نشسته بود و در این مدت به حرف‌های پیرمرد تکیده‌صورت هم به دقت گوش می‌داد. جوان صورت‌زخمی گفت:

-تو را خوب درک می‌کنم پیرمرد، احوال زندگی من هم کم از تو ندارد. زخم کهنۀ صورت من هم گواه این است. شاهزاده‌ای فاسد عشق تو را دزدید و زندگی‌ات تباه شد و کاهنانی شکم‌باره زمین اجداد مرا غصب کردند و عمر مرا تباه ساختند. (رو به جوان کرد:) حتم به یاد دارید چهار سال قبل شرق مصر در جنگ با قبائل خودکامه درگیر شد. زمین اجداد من که از سال‌ها قبل کارشان کشاورزی بود در شرق مصر بود و پدر پیرم دیگر توان کار بر روی آن را نداشت؛ من و برادرانم بودیم که بر روی آن زمین کار می‌کردیم و محصول را می‌فروختیم.

جوان لحظه‌ای مکث کرد. کمی من‌من کرد و به پیرمرد نحیف نظری انداخت و دید همچنان حالش مقلوب است. بعد به دنبال مخاطبی هوشیارتر چشم چرخاند و رو به جوان بی‌نام کرد:

-غروب‌گاهی نماینده کاهن بزرگ معبدِ «مین» که در شرق حاجات مردم را برآورده می‌کند بر سرِ زمین آمد و زمین ما و چند زمین کشاورزی دیگر را متعلق به خدای مین دانست و آن را برای استفاده برای اردوگاه سربازان و نظامیان مصادره کرد.

جوان این‌ها را که می‌گفت، پشت دست می‌خارید و عصبی ناخن بر انگشتان می‌کشید.

-ما هم مجبور به تمکین بودیم و زمین آماده کاشت بذر را تحویل دادیم و آن سال من و برادرانم به کارگری برای زمین‌های دور از محل‌های درگیری شورشیان مشغول شدیم. چند ماهی گذشت و شورشیان سرکوب شدند اما کسی برای تحویل زمینِ امانت ما نیامد. پدرم از ما خواست تا صبر کنیم؛ او مرعوب حکومت بود و از اینکه با آنان درگیر شود ترس داشت. اما ماهی گذشت و خبری از بازپس دادن زمین نشد. تا آنکه صبح‌گاهی صدای جارچی معبد خدای نباتات را شنیدیم که در میان معبر فریاد می‌زند که هر کس زمین‌های معبد مین را آباد کند نیمی از محصول درو را سهم خواهد داشت. زمین اجداد ما هم در بین آن زمین‌ها نام برده شد. با دو برادر دیگرم به شکایت به معبد رفتیم تا نزد بزرگِ کاهنان یعنی خوسانوس، درد خود را بگوییم و آن جا تازه فهمیدیم آن که زمینمان را به ناحق غصب کرده است همو است. خوسانوس حرف‌هایمان را با بی‌توجهی شنید و آخر گفت «امنیت سرزمین شما را خداوندگار، مین حفظ کرده است و آن‌وقت به اعتراض به اینجا آمده‌اید؟!»" جوان جملۀ کاهن را تکرار کرد در حالی که به غیظ دندان به هم می‌سایید.

-پیرمرد! آن که دخترش را به مقامی ناچیز می‌فروشد از چنگ زدن به مال دیگران ابایی ندارد. کاهن که دیگر از سخنان ما خسته گشته بود، فریاد زد تا نگهبانان ما را ببرند! ناگهان همه دردها و بدبختی‌هایی که در این یک سال در کارگری زمین داران مرفه کرده دیده بودم و رنج هایی که در تیمار پدر بیمارمان بر شانه کشیده بودم، جلوی دیدگانم را گرفت. به لحظه‌ای همه چیز در چشمانم سیاه گشت و تنها کاهن بلندقامت و فربه معبد را میدیم که پشت به ما کرده و جام شراب در دست داشت. هنوز هم حسرت آن می‌خورم که چرا کارش را تمام نساختم. دست به زیر قبایم بردم تا با چاقویی که برای این روز آماده کرده بودم کاهن را بر درد خود دچار کنم؛ تا به او بفهمانم چگونه می‌شود که قلب انسانی به درد می‌آید؛ اما نگهبان از کارم با خبر گشت و مرا از قفا بر زمین زد. این زخم هم از درگیری با او بر صورتم نشست. خنجری که برای زنده کردن حق خانواده‌ام بر کمر داشتم، مرا زخمی کرد.

جوان کشاورز هنوز عصبی بود. فکر می‌کرد بازگویی داستان زندگی‌اش او را آرام می‌کند اما سکوت زندان و نگاه خیره و ساکت جوانی بی‌نام و پیرمردی شکست خورده بیشتر به جوشش می‌آورد. خود، نمی‌دانست شاید انتظار داشت پایان داستانش، صدای تشویق شنوندگان را بشنود یا نوای هق‌هق کسانی که از این داستان متأثر گشته‌اند. لحظه‌ای به انتظار به دو شنوندۀ خویش نگاه کرد و بعد برخاست و در فضای خالی زندان قدم بر زمین می‌زد.


میم.امید

داستان کوتاهمذهبعشققتلکشاورز
ترنم قطرات سخن از ادبیات، هنر، سینما و زندگی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید