یکی از معروفترین مدلهایی که برای ساختار و کارکرد مغز ما هست مفاهیم رو مثل گرههایی در نظر میگیره که بقیه مفاهیم مرتبط وصلند. هر موقع هم یکی از این گرهها فعال شد، گرههای اطرافش هم فعال میشن.
برای همینه که وقتی به «ماشین آتشنشانی» فکر میکنیم، اگه بعدش بهمون بگن اسم چند تا رنگ رو بگو «قرمز» سریع به ذهنمون میاد. یا اگر بگن همین طوری چند تا کلمه بگو، احتمال این که «آمبولانس» (چون آژير داره) یا خون (چون رنگش مشابه با آتشنشانی هست) رو بگیم.
در این مورد در مطلب «مدلی برای مغز و چرا طبیعیه اسم پارتنر رو اشتباه بگیم؟» نوشتم که اگر نخونیدن پیشنهاد میکنم بخونین. که بالاخره اگر روزی پیش اومد و پارتنرتون با یه اسم دیگه شما رو زد همهچی رو بهم نریزید.
طبق همین مدلی که توضیح دادم، مغز ما برای پارتنر و کسی که باهامون نزدیکه احتمالا یه (یا چند تا) دستهبندی محدود بیشتر نداره. انتظارات و خواست و میلمون هم که از پارتنر به پارتنر خیلی فرق نمیکنه. برای همین طبیعیه وقتی پارتنر جدیدی پیدا کردیم، هر از گاهی یاد پارتنر قبلی بیفتیم و حتی آدم فعلی رو با قبلی مقایسه کنیم.
این موارد رو گفتم تا برسم به یه موضوع جالبتر:
بعضیا میگن یکی از تفاوتهای انحصاری انسانها با سایر موجودات، تصوری وضعیتی هست که اتفاق نیفتاده. مثلا انگار گربهها نمیتونند وقتی توی خونه هستند، به بالا رفتن از درختهای جنگل فکر کنند. ما میتونیم. برای همین هم هست امیدوار میشیم، از اتفاقاتی که نیفتاده میترسیم و بعضا در جا میزنیم و کلی ویژگی رفتاری دیگه.
یکی از اثرات امکان «تصور وضعیتی که وجود نداره» اینه که اکثر ماها از انتخابهامون هیچ وقت کاملا راضی نیستیم.
بری شوارتز خیلی خوب تو کتاب Paradox of choice همین موضوع رو توضیح میده. مثال شوراتز همچین چیزیه:
فرض کنین یه تهرانی میخواد بره سفر. اولش شمال به ذهنش میاد که طبیعت خوبی داره و نزدیکه. بعدش یادش میافته شلوغه و به ذهنش میرسه شاید بهتر باشه بره یزد. درسته یزد کمی دورتره، اما خلوته. اما خب طبیعت هم نداره. بعد به نظرش تبریز میاد که طبعیت اطرافش بد نیست، به شلوغی شما نیست، اتفاقا مراکز فروش خوبی داره، هم بعضا خیلی سرد میشه.
مغز ما به خاطر همین توانایی «تصور وضعیتی که وجود نداره» شروع میکنه به ساختن یه شهر تخیلی که هم نزدیکه، هم شلوغ نیست، هم طبعیتش خوبه و هم فروشگاههای خوبی داره. در قدم بعدی از انتخاب هر کدوم از مقصدها به نوعی ناراحت میشه و فکر میکنه از اون شهر تخیلی یکی رو از دست میده. تو شمال خلوتی رو از دست میده، توی یزد نزدیکی و توی تبریز نزدیکی و هوای مطبوع رو.
در حالیکه در واقعیت هیچ شهر تخیلی کاملی نیست. هیچ شهری نیست که هم هوای مطبوعی داشته باشه، هم نزدیک باشه، هم خلوت باشه و هم دوستش داشته باشیم. وضعیت کامل، یه دروغه که مغز ما ایجاد میکنه و بعد خودش هم بابت دور شدن ازش ناراحت میشه.
داستان پارتنر هم همینه. با آدم جدید که وارد رابطه میشیم، هیجان جنسی بیشتر آدم قبلی، توجه به جزئیاتش یا کتابای بیشتری که میخوند یادمون میاد و فکر میکنیم کاش این آدم جدید هم اون ویژگیها رو داشت. برای مغز ما کافی نیست که آدم فعلی زندگی سالمتری داره، متعهده، مقاله زیاد میخونه، ما براش اولویت هستیم و خجالت نمیکشه تو خیابونهای تهران محکم بغل کنه و مارو ببوسه.
در حالیکه وجود داشتن یک پارتنر کامل، دروغ مغزه. مغز باز شروع کرده به تصور یک وضعیت تخیلی و باز خودآزاریش زده بالا و ناراحت میشه که چرا چنین پارتنری نداره. در حالیکه در دنیای واقع چنین آدمی اصلا نیست.
نکته جالب ماجرا اینجاست که مغز هیچ وقت هم خسته نمیشه. هیچ وقت با هیچ پارتنر، شرکت، شغل، خونه و ماشینی به این نمیرسه که بیشتر از این شخص و کاملترش نیست. اصلا تو بعضی از اثباتهای وجود خدا، «میل به کمال و این که هیچ کمالی ممکن نیست مگر این که از همه نظر کامل باشه، پس اون موجود کامل خداست» رو میگن. برای مغز همیشه امکان تصور یک وضعیت تخیلی بدون حضور نقصهای پارتنر فعلی و با وجود همه ویژگیهای خوبش هست.
اینارو نوشتم که بگم: ما نباید گول بخوریم و ناراحت بشیم و غصهدار. هر موقع دیدیم از انتخابمون ناراضی هستیم چون ویژگیای رو از دست میدیم که بهترین شکلش جزو گزینههای روی میز ما نیست، باید یادمون بیفته که این وضعیت تخیلی دروغ مغزه و هر انتخابی کنیم هیچ وقت هیچ وقت کامل نیست و همیشه نقصی داره که میتونست نداشته باشه.
پارتنرهای ما هم همیشه افرادی خواهند بود با نقصهایی که میشد نداشته باشند. این سازوکار زندگیه.