ساعت هفت صبح است و در اوهام و خیال پردازی هایم غرق شدم و هدفون ها را چپانده ام تا بیخ گوش و موزیک گوش می کنم که ناگه قهقهه هایی غریب اما شیرین می پرانَدَم. سر بالا می کشم که ببینم این خنده های ریز و درشت از کجاست که من را پرانده و موزیک را محو.
مادری سن دار با پسر بالغ و جاافتاده اش سر شوخی را چند دقیقه ایست باز کرده اند انگار و اکنون پسرکِ با موهای آویزان و تیشرت راه راه و محاسن پُرپشت امروزی، گوی و میدان را دست گرفته و مادرِ چادری سنتی اما با طراوتش را می خنداند و سر کیف می آورد و مادر سنتی هم انگار می داند نباید در این رقابت کم بیاورد، تمام هنرهای آموخته اش را به نمایش می گذارد و دو تایی ریز می خندند و پسرکِ بالغش را که می خورد 40 را پُر کرده باشد، سر ذوق می آورد و توی شوخی هم کم نمی آورد. رابطه ای که انگار اگر تصویر نداتشته باشی و فقط شنونده، خیال بَرَت می داشت پسرکی هشت یا نه ساله با مادر جوانش دارند قَش می روند. چقدر آشنا و غریب بود این بگو بخندها و شوخی ها و رد و بدل کردن های سنگین و رنگین و طراوتی که انگار سن و سال و موقعیت را به هیچش گرفته و خوب دارد می تازد.
لبخندی می نشیند روی صورت اوهام زده چند دقیقه قبلم و تا یک ساعتی که در مترو رو به رویشان نشسته ام، مدام می آید و محو می شود اما میانگینش همان لبخند دوست داشتنی قدیمی ام است که همه نزدیکان دوستش دارند؛ و می روم به ایامی این بار واقعی. یاد مادرم می افتم و آرزو می کنم که ای کاش همه مادر و فرزندها، نگه دارند این طراوت را؛ حالا هر سنی که می خواهد باشند. پاگرد من و این مادر و پسر انگار یک زمان افتاده و طولانی و البت نوید بخش شروع با طراوت یک روز کاری و درنوردیدن پله های دشوار همیشگی زندگی.