از میان دشتهای متصل به رودخانهی یخزده، پرواز جنونآمیزِ عاشقی را میبینم رو به سوی معشوقهی از همه جا بیخبرش در گیر و دار احساس و خیالهای شاعرانهاش گرداب عشق را نمیبیند و سلانهسلانه میرود.
سکوت شب شجاعت را میبلعد و گرداب را تنومندتر میکند.
آخ معشوقه...
بیا و ببین چه حادثهای خواهد افتاد در مطالبهی تو، برای آغوش تو...
آخ معشوقه...
کاش اخبار را میشنیدی تا لیاقتت را بدانی، بدانی چه عاشقها برایت جان دادهاند و امروز این جوانک عاشق چه خواهد کرد؟!
تمام مدعیان سجادهی مهر خود را پهن کردند اما حریف گرداب نشدند. مهرشان ناچیز بود، آری! لایق نبودند.
جوانک آرام میخزد کنار دو تپه، آبی مینوشد و سری تکان میدهد. سجاده را پهن میکند...
آخ معشوقه...
سجاده طوفانی به پا میکند تا اینکه گرداب سر تعظیم فرو میآورد...
حتی جنگ هم رخ نمیدهد، صلح میکنند به احترام عشق...
آخ معشوقه، دیگر نیازی به اخبار نیست...صاحب خبر خود میآید...
پ.ن: میشه این متنو با صدای خودتون بخونید و پست کنید؟! اگرم پست نکردید بفرستید به ایمیلم! مهم نیس صداتون چهجوریه. فقط بخونید...
ایمیل: panahsazgar@gmail.com