یادمه روز چهارشنبهای که زنگ سوم توی کلاس مزخرف مدرسه نشسته بودم و از حرفهای معلم حالت تهوع گرفته بودم و هر پنج دقیقه آه میکشیدیم و جلوی ریختن اشکمرو میگرفتم...سمانه کنارم نشسته بود و حال اونم خیلی خوب نبود. هر از گاهی یه لبخند مصنوعی میزدیم و خیره میشدیم تو دیوار.
اون موقع تازه داداشم عقد بود بود و داشتن خونهشون رو توی ارومیه تکمیل میکردن و من ذوق داشتم که خونهشونو ببینم. بابام هر روز میگفت آخر هفته میریم، اما نمیشد هر بار.
در کلاسرو زدن گفتن فلانی بیاد پایین باباش اومده. دختر ۱۷ ساله یه ذوق لاتی کردم که نگو...تو دلم عین بچه دبستانیها گفتم آخ، خلاص شدم از دست این بشر، بچهها تو بدبختی غلت بخورید و خندیدم.
اما باز باور نکردم اومده باشه دنبالم، آخه خانواده اهل اومدن به مدرسه نبودن. پایین رفتم، خود بابامو دیدم و گفت برو وسایلتو بردار بریم ارومیه.
چه قدر خوشحال شدم، وسیلههامو برداشتم و چشمکی به سمانه زدم و خداحافظی کردم اونم مشت! اومدم پایین.
راستش یه لحظه متوجه شدم بابای آروم و کند من، عجله داره؛ اما حتی یه ذره هم به چیزی شک نکردم.
وسط حیاط مدرسه یهو بابام گفت:
- میخوام یه چیزی بگم، باید قول بدی گریه نکنی چون نمیبرمت ارومیه اینجوری!
واقعا نفهمیدم چی گفت، تهدید چرا؟ یه ذره هم ذهنم به مسیر منفی نرفت، قفل شدم...نتونستم فکر کنم. گفتم چی شده؟ گفت سمیه فوت شده.
انقدر ذهنم قفل بود که نفهمیدم سمیه کیه! یهو یه سمیهی دورافتاده از فامیل که میشد، دخترخالهی بابام اومد تو ذهنم و گفتم، آخی خدا رحمت کنه! ولی خب، بابا چرا فکر میکرد من به خاطر اون باید گریه کنم؟
پرسیدم: سمیه کیه؟
گفت: دختر حسن.
بازم نفهمیدم. حسن کی بود؟ قفل شدم، با لبخند گفتم:
- درست بگو ببینم، کی؟
- دختر داییت، سمیه!
وقتی قضیه تو مغزم آپلود شد، نزدیک در وایسادم، بغض کردم...ولی گریه جلو بابام، معلومه که نه! خودمو نگه داشتم و گریه نکردم، بابام ماجرای تصادفرو گفت و من قلبم داشت از جا در میاومد، ولی مگه میشد به روم بیارم؟!
منی که تو دوران اوج افسردگیم خانوادهم یه اپسیلون نفهمیدن، یعنی نذاشتم بفهمن، نمیتونستم گریه کنم. هنوز افسرده بودم، هنوز درد از درون داشت وجود منو عین خوره میخورد.
موقع برداشتن وسیلهها فقط بغض، بغض، بغض بدون گریه...خفه شدن میدونی چیه؟
کنکوری بودم، کتاب برداشتم کلی، اما میدونستم با اون حال و وضعیت نمیخونم.
تا خود ارومیه حرف نزدم. فکر میکردم وارد مراسم که بشم گریه و های و هوی! ولی بازم هیچی، اخم کرده بود و هی بغضمو قورت میدادم. مامانم گریه میکرد و از سمیه برام میگفت، منم خیره بودم و لال! آه میکشیدم و اخم...بدترین حس دنیا، نمیدونم شاید بقیه فکر میکردن چقدر سنگم که گریهم نمیاد...ولی من خودم نمیتونستم گریه کنم. درد، بیماری، شایدم غرور! اون وسط کتابام که سنگینم بود هم قوز بالا قوز بود برام تا بریم خونه داداشم.
تو خونهی داداشم کلی براش خوشحالی کردم؛ انگار گریههامو دفن کرده بودم...
سوم سمیه که شد، توی حسینیه، نشستم. تنها، آره من از اول تو خانواده مادری تنها بودم. یه جور چون کوچیک بودم و همسن نداشتم، یعنی داشتما ولی خب بگذریم! اینکه من درونگرا بودم، کسی بهم اهمیت نمیداد و رام نمیدادن!
یه لحظه دیدم همه مشغول خودشونن، شالمرو کشیدم رو صورتم و از ته دل گوشه دیوار گریه کردم، پیش جمع، داشتم جون میدادم، خیلی سخت بود.
خودمرو جمع و جور کردم، اخم کردم و اون حالت سردی و خشکی رو جایگزین اون همه احساس کردم.
من تو درد و رنج خودم، خودم سرپا شدم، خودم دست خودمرو گرفتم. خیلی چیزارو از دست دادم. خیلی آدمارو شناختم؛ اما منت کسیرو نکشیدم، اینکه کسی هم نبود منو بفهمه بیتاثیر نبود البته!
الان به اون روزام نمیخندم، قرار هم نیست بخندم؛ دلیل اینکه از جمع بدم میاد، از بشر متنفرم، از اعتماد کردن بهشون میترسیدم یه بخشیش به این حرفا مربوطه!
اما خب میدونم روزایی که منو ساختن منو لهام کردن؛ ولی بازم فراموش کردنی نیستن و هر بار یادآوریشون محکمترم میکنه.
اولین بارمه از خاطرات غمگینم میگم، نه اینکه ناراحتتون کنم، نه، فقط برای اینکه بدونید نوشتن تمام دنیای منه!
ت
الان به همهی آدما احترام میذارم، یه عدهرو خیلی دوس دارم اما اعتماد نمیکنم...!