پناه سازگار
پناه سازگار
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

پرسه شبانه

تمام پرسه‌هایم در این شهرِ غریبه‌‌ای که از بدو تولد او را ترک نکرده‌ام، از حجم دلتنگی برای خانواده نگران است، می‌ترسد از قدم برداشتن و نرسیدن.
دو پای قفل شده‌ام در خیابان خلوت به کف زمین چسبیده و سکوتِ هیاهوی درونی‌ام را تنها کشیده شدن لاستیک ماشین روی آسفالت و زیر کردن آب باران می‌شکند. انعکاس این تنهایی هم آینه‌های تزئینی دیوار را گریان کرده.

اما به ناگاه نبض زمین چنان می‌زند که انگار عاشق شده. حیرت زده از کار زمین، می‌بینم؛ تمام غریبگی‌های شهر می‌شکند.
غریبگی که از میان برود، زمین با ضربان من زنده است و شهر مرا می‌نگرد، انگار می‌داند چه اتفاقی دارد می‌افتد....و چه ذوقی دارد.
سایه‌ای می‌بینم...آشناست.
آشنایی که از بدو تولد ندیده‌ام، عطر تن‌ش را به خوردم می‌دهد و می‌رود...

سال‌هاست با آن عطر تن، زندانی زندگی شده‌ام و او هم‌چنان می‌رود...
انگار آمدنی در کار نیست دیگر، می‌آید که برود...انگار متعلق به کسی نیست!
می‌آید که بگذرد...


پناه سازگارعشقسکوتتنهایی
نویسنده و شاعر کاکتوس، پیج اینستاگرامی: (panahnevis) [من مسلمانم]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید