ویرگول
ورودثبت نام
پانته‌آ کماسی
پانته‌آ کماسی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

ماجرای نسبتا ترسناک آقای خاطره فروش

طراحی: آبان اخلاقی
طراحی: آبان اخلاقی

آقای خاطره‌ فروش از آن نخبه‌هایی بود که آن‌قدر کسی جدی‌اش نگرفت مسیر زندگی‌اش عوض شد؛ حالا تمام خلاف‌کارهای شهر اورا می‌شناختند. چطوری؟ اجازه بدهید الان قصه‌اش را برای‌تان تعریف می‌کنم.

آقای خ.ف (که از این‌به‌بعد اورا با همین حروف اختصاری خطاب می‌کنیم) دوران نوجوانی عجیبی را گذرانده بود. پدر و مادرش را در تصادفی از دست داده بود و فقط خودش از ماشین زنده بیرون آمده بود و با لیلی مادربزرگ پیرش که یک خانه باغ بزرگ در شهری شرجی داشت زندگی می‌کرد. باغ لیلی پر از گل و گیاه و البته حلزون بود، جای همه‌چیز از گیاهان باغ حلزون بالا می‌رفت. خ.ف نوجوان باهوشی بود و از دردش رنج می‌برد و شبانه‌روز فکر این بود که یک‌جوری خاطرات دردناک آن تصادف را از ذهنش پاک کند؛ اما هرچه بیش‌تر فکر می‌کرد، کم‌تر دستگیرش می‌شد و هر شب با قلبی آزرده و مغزی خسته به خواب می‌رفت و فردا روز از نو، روزی از نو. یکی از همین روزها خ.ف نوجوان با یک چوب در دستش نشسته بود بالاسر یکی از حلزون‌های بخت برگشته و توی فکر بود؛‌ از قضا هرازچندگاهی هم چوب را توی سر حلزون بدبخت می‌زد و حلزون هم خودش را جمع می‌کرد، یک مدتی که گذشت فهمید حلزون دیگر خودش را جمع نمی‌کند! انگار که دیگر از چوب نترسد و بداند خطر جدی‌ای تهدیدش نمی‌کند. خ.ف چوب را به حلزون بغلی زد و او خودش را جمع کرد؛‌ این‌که جرقه کاری که برای‌تان تعریف خواهم کرد از کجا به ذهن خ.ف رسید را من هم نمی‌دانم اما چند دقیقه بعد خ.ف حلزون دست‌آموزش را با سرنگ سوراخ کرد تا مایع عصبی‌اش را بیرون بکشد؛‌ که چی؟ که به بقیه حلزون‌ها تزریق کند تا ببیند آن‌ها هم این رفتار را تکرار می‌کنند یا نه که دید بله! فکر عجیب و غریبش درست بود.

همان‌طور که اول داستان گفتیم خ.ف یک نخبه بود؛ او شروع کرد درمورد کشف عجیبش مطالعه کردن و رفت سراغ پزشکی و جراحی خواندن تا بتواند آن‌چه در ذهنش بود را پیاده کند. از روز کشف بزرگ خ.ف تا روزی که کشفش را گرفت دستش تا برود سراغ وزارت نخبگان و از کشف مهم و عزیزش برای آن‌ها صحبت کند، ۱۵ سالی گذشت. روز قبل از آن خ.ف بیدار شد، آب و شانه کرد و سرنگ خاطراتی را که از دوستش (که زندگی شادی با پدر و مادرش داشت) گرفته بود پشت گردنش تزریق کرد و منتظر شد. بعد از ساعتی انگار رها شد؛ چونان پرنده‌ای که در قفسش را می‌گشایند، مثل آهویی که پایش را از تله باز می‌کنند؛ سبک و رها. سنگینی اندوهی که نمی‌دانست چیست از روی قلبش رفته بود. آلبوم عکس‌هایش با پدرومادرش را که از قبل دم دست گذاشته بود برداشت و نگاه کرد؛ می‌شناخت‌شان و می‌دانست در کنار آن‌ها زندگی خوبی گذرانده است، اما می‌دانست نیستند و نمی‌فهمید کجا رفته‌اند. آزمایش بزرگ خ.ف بلاخره جواب داد و فردای آن روز به‌عنوان نمونه زنده و در دسترس کشف عمیق و عجیبش،‌ با تمام مدارک موجود راهی وزارت نخبگان شد.

سخن کوتاه کنم؛ در وزارت نخبگان به او گفتند برود سال دیگر بیاید چون تمام وقت‌های‌شان پر است. خیلی که اصرار کرد و سر و صدا راه انداخت چندنفری که از مسئولان وزارت‌خانه بودند بیرون آمدند و شروع کردند به گوش دادن حرف‌هایش؛ حرف‌های خ.ف که تمام شد صدای خنده مراجعین و مسئولین وزارت‌خانه را می‌لرزاند. هرکس چیزی می‌گفت و کشف خ.ف را مسخره می‌کرد! خ.ف هم کشفش را گرفت دستش و آمد بیرون و فکرهای پلید به سرش زد تا از آدم‌های نفهم انتقام بگیرد.

خ.ف این روزها یک خلافکار تحت‌پیگرد معروف است؛ او از آدم‌های سالمی که تابه‌حال ازشان دزدی نشده، بهشان تعرض نشده، کتک نخورده‌اند و اطرافیان‌شان به قتل نرسیده در ازای مبلغ ناچیزی خاطراتشان را می‌خرد،‌ با مایع عصبی حلزون ترکیباتی می‌سازد و سرنگ‌های خاطره را به مجرمینی که دنبال رهایی از بند قانون‌اند می‌فروشد؛ سرنگ‌ها به شاکی تزریق می‌شوند و مظلوم دیگر یادش نمی‌آید که چه بلایی سرش آمده. خ.ف هر شب سرنگ خاطرات روزهای اول کارش در بازار سیاه را به خودش تزریق می‌کند تا جنایات هولناکی که با کمک او مدفون می‌شوند از یادش برود. روزهایی که به عشاق شکست‌خورده و والدین فرزند مرده و فرزندان والد مرده کمک می‌کرد تا خاطرات تلخ‌شان را فراموش کنند. نام دیگر خ.ف،‌ پادشاه حلزون‌هاست؛‌ او در باغ اجدادی‌اش با هزاران حلزون دست‌آموزش زندگی می‌گذراند.

برای بهتر متوجه شدن این داستان، پست قبلی را بخوانید.

پ.ن: این متن برای «استودیو کُنار» نوشته شده است.

پ.ن ۲: تصویرسازی فوق‌العاده‌ای که می‌بینید، کار آبان اخلاقی، یکی از بهترین طراحانی است که می‌شناسم.

داستانداستان جناییماجرای آقای خاطره فروشداستان ترسناک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید