به آسمان درونم می نگرم، سیاه است ،خالی خالی است، خالی از عشق خالی از ستاره های محبت ،اینک تنها از خودم می پرسم :
من کیستم
من چیستم
ودر کجا هستم
و تنها پاسخم چیزی جز اندوه تاریکی نیست .
حال من تنهایم در سرابی از عشق در سرابی سرشار از تاریکی و اندوه و درد . وتنهایم از ترد دیگران از خویش و پا در رکاب درد هایم می گذارم .حال من در راه روی زندگی قدم می گذارم به هر جا می نگرم مملو است مملو از درد های سرد مملو از تاریکی و درد های سیاه مملو از سیاهی و غم
حال من در میانه غم های معشوقی اسیر کشتم که در ظاهر مهربان و در باطن سرشار از سیاهی و غم بود غمی که من را به شقاوت رسانید سر انجام آن انسان شیطان پرست من را به دختر غنی از ثروت و فقیر از عشق فروخت و پاسخ محبت من را با فغان و درد داد.
حال من در فراغ بی مهری یار در خفقان عشق اسیر کشتم گوشه ای نشسته ام و از درد هایم می نالم و دلم چیزی جز تملع مرگ نمی خواهد .
چشمانم از سوزش گریه هایم به درد می آید حال من باید به سوالات سرشار از درد قلب تکه تکه شده ام پاسخ دهم .
حال من تنهایم از فراغ عشق های خاموش به آسمان شب های تاریک وجودم می نگرم .
...
چشمان سرشار از دردم لحظه ای بسته میشود.
درد عجیبی را در قلبم احساس می کنم .
....
درد از چه است شاید از اندوه عشق
... ادامه دارد