سالنامههای پدرم پر است از شعر با خط خوش. به نظرم ترکیب شعر و خط خوش زیبایی میآفرینند. پدرم همیشه وقتی در خانه راه میرفت زیر لب شعر میخواند، با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد دستانش را در هوا تکان میداد و هرجا مهمتر بود را بلند دکلمه میکرد. هنوز هم به مادرم نگاه میکند و زمزمه میکند با خودش آنچه از حافظ و سعدی و مولانا در ذهن دارد. مادرم همیشه غر میزد و از لحن شعر خواندنش گلایه میکرد. پدرم اما تمام شعرها را بلند بلند میخواند و حالا مرور دوبارهی همان ابیات صدایش را توی گوشم میپیچاند.
شعر در خانهی ما جاری و ساری بود و جنون شعری من شاید از همان روزها آغاز شد. از دبستان شاید. حالا من هم مثل بابا شعر میخوانم، چه وقت شادی و چه غم. هر گاه پریشانحالترم بیشتر و بیشتر میخوانم. شعر دستاویزی میشود که خاطرم بماند جهان جای زیباییست.
مثلا امشب با سید علی صالحی میخواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم
به بوی نان، به لحن الکن فتیله و فانوس
به رنگ پونه و پسین کوه
میخواهم به باران، به بوی خاک
به اشکال کنار جاده بیندیشم
به سنگچین دود اندود اجاق ترنج
ترانه، لچک، کودری، چلواری سپید،
بخار نفسهای استکان
طعم غلیظ قند، رنگ عقیق چای
نی، نافله، نای،
و دقالباب باد بر چارچوب رسواترین رویاها
میخواهم به رواج رویا و عدالت آدمی بیندیشم
میخواهم در کوچههای کهنسال آواز و بغض بلوغ
به گیسوی بید و بوی بابونه بیندیشم
به صلوة ظهر و سایههای خسیس
به خواب یخ، پرده توری، طعم آب و حرمت علف.