parastee·۳ سال پیشمادرِ عروسکهای بدون چشم دنیاچشمام رو میبندم و خونه رو تصور میکنم، مامان نشسته رو مبل، عینکش رو گذاشته نوک بینیش و داره گوشی چک میکنه، کلی کاموا و عروسکهای بافتنی…
parastee·۳ سال پیشآدمی حسرت سرگردان است!احساس میکنم نه فقط در این شهر، بلکه در ساکنین این شهر هم زندانیام. دوست دارم برم یه جایی که غریبه باشم. دلم میخواد این شهر رو بذارم و فر…
parastee·۴ سال پیشچارهی بیچارگیسالنامههای پدرم پر است از شعر با خط خوش. به نظرم ترکیب شعر و خط خوش زیبایی میآفرینند. پدرم همیشه وقتی در خانه راه میرفت زیر لب شعر میخو…