در کتابخانهای قدیمی، هر شب کتابها یک جلسه شلوغ داشتند. کتاب فلسفه با لحن عمیقش میگفت: "دوستان، بیایید درباره ماهیت زندگی و پوچی هستی صحبت کنیم." کتاب آشپزی که حسابی خوابآلود بود، پوزخند میزد: "پوچی هستی؟ بیا طرز تهیه املت رو بفهم، بعد راجع به پوچی صحبت کن."
کتاب رمان عاشقانه همیشه حس میکرد همه دیوانهی او هستند. وقتی میخواست دیالوگهای عاشقانهاش را بازگو کند، کتاب علمی با بیحوصلگی گفت: "اوه، باز این عاشقی کرد! بیا یه فرمول دوستیابی بده حداقل!"
اما بیخبر از همه، مسئول کتابخانه نقشهای شوم در سر داشت. یک شب که بحث بالا گرفته بود، به آهستگی همه کتابهای قدیمی را جمع کرد. فلسفه فریاد زد: "من هنوز هستی را نفهمیدم!" کتاب عاشقانه فریاد زد: "عشق ناتمام من!" ولی هیچکس صدایشان را نشنید.
صبح که شد، قفسهها با کتابهای جدید و پرزرق و برق پر شدند و صدای همه آن فیلسوفها، عاشقها و آشپزها برای همیشه خاموش شد. حالا فقط کتابهای جدید بودند که با هم در سکوت به این فکر میکردند: "عاقبت ما هم همین است؟"