رایانه برای کنترل دوربین ها دست مایکل بود که یک لحظه از تعجب و ترس ماتش برد رنگش هم پریده بود !
بهش گفتم چیشده؟
گفت این عکس مادرمه توی آینه ی خانه ی تو !
به سرعت دور زدم که بریم خانه ی من.
وقتی رسیدیم به مایکل گفتم تو لبتاب و اینا رو بیار من اول وارد خونه میشم
وقتی وارد شدم رفتم جلوی آینه.
یک لحظه به طور وحشتناکی یک شیطان ظاهر شد و مثل آب خوردن منو کشید داخل آینه !!
وقتی وارد آینه شدم خیلی ترسیده بودم و نمیتونستم حرف بزنم!
دوباره همون خانمه رو دیدم !!
داشت میمود سمتم . ازش نمی ترسیدم چون میدونستم مادر دوستمه .
اومد سمتم و ادامه ی داستان مایکل رو تعریف کرد اون گفت
وقتی اومدم اینجا همون شیطانی که پای تو رو توی این داستان کشیده بهم گفت تو برای من فرق داری من باتو کاری ندارم !
نمیدونم چرا همچین حرفی زده بود اما واقعا با من کاری نداشت!
اون شیطان به من گفته بود که تنها راه فرار از این آینه شکستن اونه !
برای همین من سعی میکردم این آینه رو بشکنم که هر دفعه دستم زخمی میشد و خون میامد!
مادر مایکل بهم گفت که هر سال اون شیطان یک نفر رو به داخل اینجا میاره!
بعدش مادرش گفت که اون شیطان بهم مهلت داده اگه تا فردا از اینجا فرار نکنم من رو وارد دنیایی موازی میکنه!!!
مادر مایکل بهم گفت که اگه نجاتش بدم بهم نصف ثروتش رو بهم میده !
اما من دنبال ثروت نبودم ولی به خاطر جون خودم هم که شده میخواستم آینه رو بشکنم.
به سارا گفتم میدونی بقیه ی اون کسایی که اون شیطان میاره کجان
اون گفت همشون توسط شکنجه های اون شیطان میمیرند!
دنبال یک راه کار برای فرار بودم که مایکل وارد خونم شد رفت جلوی آینه ایستادم و گفتم مایکل آینه رو بشکن
مایکل افتاد روی زمین و ترسیده بود اون گفت تو دوست من نیستی تو یکی از جن های پشت آینه هستی
فکر کنم اون سرچ هایی که توی اینترنت کرده بودیم کار دستش داده بود
اما وقتی مادرش هم اومد کنار من ایستاد دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره سریع از توی کشو چکش برداشت و محکم کوبید توی آینه و ما آزاد شدیم وقتی اون آینه رو شکستیم اون شیطان خودش رو به مادرم نشان داد و گفت
تا به حال به این دقت کردی که چرا تو با من فرق داشتی بعد خنده شیطانی کرد و چهره ی اصلیش رو بهمون نشان داد !
اون پدر مایکل بود!!
اون گفت من از تو کینه های زیادی داشتم
بعدش خود به خود با یک فریاد غرنده و وحشت ناک تبدیل به خاکستر شد !!
من و مایکل همزمان از مادرش پرسیدیم منظورش از این حرف چی بود
مادرش گفت ما میخواستیم از هم طلاق بگیریم و من از اون متنفر بودم اما اون من رو دوست داشت
اون از همون اول آدم کینه ای بود
به هر حال دیگه این داستان ها تموم شده بود و هر کس رفت سر خونه زندگیش و منم اون نصف ثروت که میخواست مادر مایکل بهم بده رو قبول نکردم
پایان