یک روز داشتم آماده میشدم برم محل کارم .
موهام رو توی آینه درست کردم همزمان گوشیم هم دستم بود به صفحه گوشیم نگاه کردم و برگشتم همینطور داشتم موهام رو دست میکشیدم که یک لحظه گوشیم خاموش شد !
عجیب بود چون گوشیم ۹۰ درصد شارژ داشت! توی همین فکر بودم که، عکسه روی آینه رو از توی صفحه ی سیاه گوشیم دیدم.
تصویرم داشت با لبخند شیطانی که از دندون هاش خون میچکید به من نگاه میکرد!!
ترسیدم و به سرعت برگشتم تا آینه رو نگاه کنم اما اون، اون طوری نبود، فکر میکردم کردم خیالاتی شدم.
پس اهمیت ندادم و رفتم محل کارم .
یکی از همکارام که اسمش مایکل بود برام یک داستان رو تعریف کرد. اون گفت که :
یک روز خواستیم برای مهمونی آماده بشیم من و پدرم آماده بودیم و منتظر مادرم بودیم. بلند مادرم را صدا زدم و گفتم کی آماده میشی ؟
مادرم گفت : دارم صورتم رو توی آینه آرایش میکنم الان میام
منم گفتم باشه
مادرم توی اتاق بود که یک لحظه یک دادی کشید و دیگه غیب شد!!
گفتم اسم مادرت چی بود ؟
اون گفت سارا
گفتم دیگه ازش خبری نشد !
گفت که نه فقط .......... یکمی شروع به مِن مِن کرد
گفتم فقط چی
گفت یک قطره خون جلوی آینه پیدا کردم و یک تیکه شکسته ی آینه اما اون لحظه فقط مادرم داد کشید و آینه سالم بود اما الان یک تیکه از اون آینه شکسته خیلی بی دلیل!
مشکوک شدم و منم داستان امروزم رو تعریف کردم .
اون هم تعجب کرد به اون گفت : آیا تو تنهایی
گفت آره . بعد از اون اتفاق ترسناک پدرم تصادف کرد و مُرد .
گفتم منم تنها ام بیا توس خونه ی من همیشه با هم باشیم
اون هم قبول کرد و تصمیم گرفتیم بعد از کار با هم بریم خونه ی من
بالاخره کارمون تموم شد و رفتیم خونه و وقتی وارد شدیم دیدیم که ..........
این داستان ادامه دارد......................