ویرگول
ورودثبت نام
پرسه در تاریکی
پرسه در تاریکی
خواندن ۸ دقیقه·۳ ماه پیش

امروز صبح دلم فقط تن یک زن را می خواست. همین.

درِ دستشویی صاف جلوی اتاق خواب است. فقط یک راهروی یک متری این دو در را از هم جدا می کند. البته خانه من دو دستشویی دارد. یکی درست کنار ورودی و دیگری همین یکی که جلو اتاق خواب است. در دستشویی جلوی خواب را که باز کنی اول از همه کنار در فرنگی است و بعدش روشویی و با فاصله پرده، دوش آن طرف واقع شده است. روی همین فرنگی نشسته و مشغول دستشویی اول صبح بودم که دیدم چقدر دلم سکس می خواهد. پرده حایل میان دستشویی و دوش نیمه کشیده بود و چراغ بالای روشویی روشن. ران پاهایم را نگاه کردم و با دست راستم کمی آن را لمس کردم ... موهای پاهایم کم و آرامند. همیشه همین بوده است. و رانهایم رانهای یک مرد بدون هیچ نکته خاص خارق العاده است ولی من دوستشان دارم. با دست لمسشان کردم و یک تار مو را با سر انگشتانم گرفتم و همانطور نگه داشتم. آه که چقدر دلم سکس می خواهد. سرم را خاراندم و باز دستم را گذاشتم روی پایم ... دست چپ را زدم زیر چانه و با خودم فکر کردم عجب گیری کرده ام از دست خودم ... آخر اول صبح کسی دلش اینطور برای تن یک موجود دیگر می تپد آخر.

دستشویی های اول صبح یکی از چیزهایی است که در زندگی دوستشان دارم ... البته خیلی چیزها هست که دلم برای تکرارشان هر روز می تپد ... مثل همین دستشویی کردن ... مثل آب خوردن . مثل لمس بدنم، لمس هر نقطه ای جلو آینه یا به حالت عادی، دیدن یک دوست، آرامش نشستن روی مبل، خوردن آفتاب به صورتم، بستن بند کفش، اصلاح صورتم که حتما چند تار مو همیشه از دست تیغ یا ماشین فرار می کند و جا می مانند برای بعد. آری چیزهای خیلی زیادی هست که من خیلی دوستشان دارم و من را به آن چیزی که اسمش زندگی است متصل می کند. یکیش هم همین تمنای آمیختن با تن ظریف و زیبای یک زن است. آن هم اول صبح ، سر ظهر ، عصر، غروب یا شب. اصلا هیچ تفاوتی نمی کند ... من نیاز دارم که تن یک زن را در آغوش بگیرم و لمس کنم و ببوسم و از نزدیک و با فاصله هر لحظه با خودم بگویم چطور یک موجود می تواند اینقدر زیبا باشد ... البته همیشه هم اینقدر لطیف نیست ... گاهی نیاز دارم که مردانگی خودم را در آن آمیزش حاکم کنم و نفس نفس زنان زندگی را در قلبهایم حس کنم ... زندگی همین است... نوشتن و خواندن و فکر کردن و سکس و سکس و سکس ... به ازای هر کاری که در زندگی دوست دارم حالتی در عشق ورزی هست که دلم می خواهدش ... و بعضی روزها این خواستن بیشتر از روزهای دیگر است ...

توی دستشویی که نشسته بودم و داشتم به این چیزها فکر می کردم یادم به آن باری افتاد که در خانه ی آجری با " ش" بودم. دستشویی او صاف چسبیده به هال کوچکش است. دری فضای مشترک دستشویی و دوش را از هال جدا می کرد. از آن در که وارد می شدی پشتش دو در شیشه ای بود. یکی برای فرنگی و دیگری برای دوش، و هر دو خیلی کوچک. روی فرنگی نشسته بودم که صدای ش آمد.

- چای که نخوردی ؟

- نه عزیزم ... نه ...

روی فرنگی نشسته بودم و به صدای موسیقی که از در بیرونی عبور می کرد گوش می دادم ... در شیشه ای ورودی فرنگی را نبسته بودم ...

- پس چای می گذارم با هم بخوریم ...

- باشه... اتفاقا چای هم دلم میخواد ...

آخ که چقدر دلم تن یک زن را می خواست ... اصلا امروز نیاز ندارم که عاشق آن زن باشم ... فقط زن زیبایی باشد و ساعت ها با هم خلوت کنیم بی هیچ چیز دیگر ... دلم تنش را می خواهد. تن عریان بی حایلش را، حالات زنانه و تن زنانه و آه های زنانه و لب گزیدن ها و حتی خشونت های زنانه را ...

دستشویی کردن صبح یکی از لذت های زندگی من است، این را گفتم... ولی اشکالی ندارد که باز هم بگویم. گوشی را از جیبم در آوردم و همانطور نشسته بر روی فرنگی به دنبال داستانی با محتوای تمنای جنسی سایتی را بالا و پایین کردم و مشغول به خواندن شدم ... امروز دلم خودارضایی هم نمی خواست فقط رهایی ای را می خواهم که از اتصال دو بدن به هم حاصل می شود ... به همین سادگی بی هیچ حرف اضافه یا کمی .

از دستشویی که بیرون آمدم ش چای گذاشته بود و توی آشپزخانه داشت دو استکان می گذاشت در سینی ... موهایش نامرتب و رها پشت سرش بسته شده بودند. تی شرتی پر از گربه به تن داشت و شلوارکی نخی آبی کمرنگ و پایش کفش راحتی پلاستیکی ای بود که همیشه پایش می کرد. برگشت و گفت سیفون را زدی ؟ خندیدم و گفتم جیش خالی بود ... اخم کرد و گفت کثیف ... برو بزن ... نمی خواد اقتصادی بشی برای من حالا ... گفتم می دانی من دوست دارم این حالت صورتت را ببینم ... و برای همین دوست دارم حرف بزنی برام ... هر جور شده ... حتی به بهانه دیدنت وقتی اخم میکنی برای سیفون فرنگی ... لبخند زد و گفت اگه این زبون را نداشتی تا الان دووم نمی آوردی به نظرم ... در حین رفتن به سمت دستشویی لبهام پر لبخند شد و شنیدم که می گفت ولی من که همش با تو حرف می زنم دیوانه ... چه نیازی به این کارها هست ؟ دمپایی ها را هم مرتب بگذار ... سیفون را زدم و وقتی داشتم بر می گشتم توی آینه روشویی خودم را نگاه کردم ... روی موهام سمت راست چند تاری سپید شده بودند و هر بار که در آینه خودم را تماشا می کردم حواسم می رفت سمت آنها ... دستهام را باز شستم و با حوله خشک کردم و آمدم بیرون ... ش نشسته بود روی مبل که صاف جلو در دستشویی بود. پشت مبل به در سرویس بود و رو به رویش تلویزیون و اسپیکر قرار داشت ... خم شده بود روی میز و داشت از زیر آن قندان را بر می داشت.

دستشوییم را که کردم خودم را شستم ... این کار را هم خیلی دوست دارم ... این شستن خودم را ... اصلا فرایند تخلیه شدن خیلی زیباست ... بی نقص ... هر بار که دستشویی می کنم به خودم می گویم این یکی از لذت بخش ترین فرایند های زندگی است از آن لذت ببر شاید زمانی به این راحتی نتوانی جیش و گهت را از خودت خارج کنی ... پس قدر این روز را بدان.

بلند شدم و با حوله نازک حمامم که به دیوار کنار آویزان بود خودم را خشک کردم. پایم خواب رفته بود... با دو دستم از دو طرف دیوار ها را سفت گرفتم. پاهایم مورمور می شد. هر بار اینطور می شوم با خودم می گویم الان است که بیفتم ... حتما زیاد نشسته بودم و خون به پاهایم نرسیده است. دو سه دقیقه ای صبر کردم تا پاهایم آرام شود و دستهام را رها کردم و چرخیدم سمت روشویی و دستهام را شستم ... در آینه نگاه کردم صورتم را. هنوز آن دسته موی سپید گوشه سرم هستند، بیشتر هم شده اند... و من هنوز دوستشان دارم ... مشتی آب به صورتم زدم و رها کردم تا قطره ها از صورتم سر بخورند و بروند پایین ...

آن روز روی همان مبل با ش سکس کردیم . بعد از همان چای که با باقلوایی که او از استانبول همان سحر آورده بود. روی همان مبل هر دو لخت شدیم و من تن ظریفش را به غایت لمس کردم و او ناله می کرد و من از سر و صورتم قطرات عرق می چکید. زلفهای بسته اش را باز کردم تا رها تر باشند و تماشاش کنم در همان حال ... آری روی همان مبل ...

صورتم را با حوله روشویی خشک کردم و باز خودم را در آینه دیدم ... صورتم مثل هر روز بود ... ولی در درونم حس می کردم که دلم خیلی سکس می خواهد ... سکس و سکس و سکس ... بی هیچ چیز دیگر . حوله را گذاشتم و در را باز کردم ... پایم هنوز کمی مور مور میشد.

از در که آمدم بیرون خم شدم بند کفش هام را ببندم. بلند که شدم برگشتم و دیدمش دم در . همان تی شرت گربه ای تنش بود و همان شلوارک آبی روشن و آن دمپایی راحتی. به در تکیه داده بود و پای راستش را آورده بود بالا و به زانو تکیه داده بود. سرش را گذاشته بود به در و لبخند می زد. گفت "می ری ؟" گفتم "آره باید برم. برسم شرکت." لبخند زد و گفت "باشه. ممنونم بابت خدمات جنسیی که ارایه دادید آقای .... " لبخند زدم و گفتم خواهش می کنم. مایه خوشحالی بود ... و هر دو خندیدیم ... برگشتم لبهاش را بوسیدم و کمرش را لمس کردم و راه افتادم.

Kiss : Auguste Rodin
Kiss : Auguste Rodin




نوشته های پیشین مرتبط از من و تکه ای از آن




عشق ورزیتنانگیسکسدستشوییافکار سر صبح
به جستجوی کلمات با مشتی کلمات، اشتیاق، آرزو و رویا ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید