به صفحهٔ سفید نگاه میکنم و به ذهنم که آسمان آبی است، پرنده میشوم و در آسمان ذهنم در جستجوی کلمات به پرواز درمیآیم. بر فراز خاطرههای ذهنم پرواز میکنم، سالی که گذشت را از نظر میگذرانم و اجازه میدهم خاطرهها در من جاری شوند. رنج، اندوه، یاس، خشم، غم، شادی، امید، محبت و عشق را چون دوستانی صمیمی در آغوش میکشم و در کنار آنها مینشینم، چشم در چشم آنها میدوزم، چشم در چشم خاطرهها و احساساتم میدوزم، و در گوشهگوشهٔ آنها تکههایی از خودم را پیدا میکنم. چادر نامرئی هری پاتر را روی سرم میکشم و میروم که در دل خاطرههای گذشته غرق شوم و از میان آنها، خودم را زیباتر و قدرتمندتر بیرون بکشم.
صحنهٔ اول
تنها برای قدمزدن رفتهام، باری به سنگینی کوههایی که روی آنها قدم برمیدارم، روی دوشم است، هم زمان که غمگینم، آسمان آبی، پرندههای در آسمان و درختان کاج همیشه سبز را میبینم و در زلالی و زیبایی و پرواز آنها در جستجوی امید هستم و بوسهٔ خورشید را روی تنم حس میکنم. ایستادهام و به شهر زیر پایم نگاه میکنم، با چادر نامرئی به خودم نزدیک میشوم و خود را در آغوش میکشم، جوانه زدن امید را در دل غمگینم حس میکنم.
صحنهٔ دوم
در سکوت و تاریکی لب پنجره نشستهام، پنجره را در آغوش گرفتهام و چشمانم را حریصانه پر از تاریکی شب کردهام، خیالم به پاکی و سفیدی ابرهای نازک آسمان یک روز خوشآبوهوا است و با شب یکی شدهام، نتهای موسیقی بیکلام در اتاقم میرقصند و من پنهان شده زیر چادر زیر لب میخندم و با ریتم آهنگ میچرخم و میرقصم.
صحنهٔ سوم
باران میبارد و من بهاندازهٔ تعداد قطرههای آن دلخوشم، زیر چتر دلخوشیهای سادهٔ کوچک، اجازه دادهام باران همهٔ رنجها و سیاهیهای درونم را با خود ببرد و نگاهم، مانند آب چشمهای زلال و شفاف، آرامش روحم را به رخ بکشد، نمیدانم باران خاصیت نامرئی بودن چادر را از بین میبرد یا نه، بنابراین به ایستادن زیر سایهبان مغازه و نگاهکردن از دور بسنده کردم.
صحنهٔ چهارم
روی تخت دراز کشیدهام و مشغول خواندن کتابی هستم، آرامم و گویی دنیا متوقف شده است و تنها چیزی که در جریان است، افکار من و کلمات کتاب هستند، بندی از کتاب را دوباره میخوانم، انگار برایم جالب است، جابهجا میشوم و روی تخت مینشینم، با چادر نامرئی بهآرامی نزدیک میشوم و کنار خودم مینشینم، میخواهم نوشتهای که توجهم را جلب کرده است ببینم، تا نگاهم میخواهد روی کلمات بلغزد، کتاب را بستهام، بلند شدهام و دور اتاقم قدم میزنم؛ زیر چادر، به خودم و فکر تازهمتولدشده لبخند میزنم و میروم تا به خاطرهٔ دیگری سرک بکشم.
صحنهٔ پنجم
پل شکسته و سست زندگی، روی درهای از ناامیدی، سیاهی و یاس قرار گرفته بود و من لنگلنگان در حال عبور از آن بودم، پژواکهای غم و شکست در گوشم میپیچیدند و من در جستجوی کورسوی امیدی بودم، لرزان روی پل قدم برمیداشتم و ترق صدای شکستن چوبهای پوسیده را زیر پایم حس میکردم، با چادر نامرئی به خودم نزدیک شدم، در گوش خودم پچپچ کردم که: نجاتدهنده در آیینه است و دمیدن جان تازه در خود برای ادامه دادن را حس کردم.
صحنهٔ ششم
شب بود، دنیا ساکت بود و نرمنرمک باریدن برف را به تماشا نشسته بود، برف، آن سپیدی سادهٔ پاک، قلبم را لبریز از خوشی میکرد، تپش قلبم پرشوروشوقتر از همیشه بود و در درونم دانههای سپید حسهای خوب میباریدند و حضوری زیبا، نزدیک و روشن، به شب صفت زیباترین داده بود، من پنهان شده زیر چادر، دلش میخواست تا همیشه اینجا بماند.
به سالی که گذشت نگاه میکنم، صدها صحنهٔ دیگر برای نوشتن و گفتن دارم، صدها خاطرهای که امروز با چادری نامرئی به دل آنها سفر کردم و گردوخاک گذشت زمان را از روی قفسهٔ آنها تکاندم و زندگی جاری در دل آنها را حس کردم. چشمها و گوشها در همه لحظههای ما برای دیدن و شنیدن حضور دارند، من به لحظههایم قلبم را هم اضافه کردم برای احساسکردن هر چیزی که در اطرافم در جریان است، با قلبی که در مشتم گرفته بودم به دیدار اتفاقات، آدمها و روزمرههای زندگیام رفتم و فکر میکنم برگ برندهٔ من در سالی که گذشت همین باشد.
این نوشته به روز رسانی خواهد شد.