توی این قسمت، قصد دارم شما رو به دنیای معنایابی و اگزیستانس ببرم. جایی که میتونید بفهمید، زندگیتون چقدر ارزش داره و از این به بعد چطور براش برنامه بریزید. پس فنجون قهوه رو کنارتون بذارید و برای یک سفر کوتاه آماده باشید. برای شنیدن این اپیزود پادکست میتونید از لینک زیر استفاده کنید، یا پندارکست رو توی پلتفرم های کست باکس، شنوتو، گوگل پادکستز یا یوتیوب دنبال کنید.
از زمانی که زبون باز میکنیم و شروع میکنیم به صحبت کردن، تا زمانی که آخرین نفسهامون رو میکشیم و با بقیه خداحافظی میکنیم، مردم از ما سوال میپرسن: چندسالته؟ کلاس چندمی؟ مامانو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟ کی کنکور داری؟ کی ازدواج میکنی؟ کی بازنشسته میشی؟ والی آخر...
اما کمتر موقعی پیش میاد که ازمون بپرسن: معنای زندگی شما چیه؟ چرا هر روز از خواب بیدار میشی و هر شب با آرزوی چه چیزی به خواب میری؟ اصلا چرا به زندگی خودت داری ادامه میدی؟
وقتی هم که میخوایم بهشون جواب بدیم، میبینیم که انگار این سوالات با بقیه فرق دارن، مثلا نمیشه به راحتی بهشون جواب داد.
همین اول پادکست باید بهتون بگم، شمایی که تا اینجا رو گوش دادین، یک شانس ارزشمند دارید که از بقیه متمایز تون میکنه و میتونید تا آخر عمر از سود حاصل از اون استفاده کنید! چطور؟! بذارید یه کم پیش بریم، کمکم خودتون متوجه میشید.
این پرسشهایی که دربارهی معنای زندگی گفتم، از عملکرد و نگرش فردی به نام "ویکتور فرانکل" منشا میگیره. دکتر فرانکل، روانپزشک، استاد دانشگاه، ابدا کننده یک متد رواندرمانی و نویسندهی کتابهایی دربارهی سلامت روان بود که در کشور اتریش زندگی میکرد. با شعلهور شدن آتش جنگ جهانی دوم این شخص تمامی سرمایه و جایگاه خودش رو از دست میده؛ چیزهایی مثل کرسی در دانشگاه و حتی آزادی خودش؛ چون که به اسارت نیروهای آلمان نازی درمیاد.
فرانکل توی یکی از کتابهای معروفش به نام "انسان در جستجوی معنا"، به توصیف سختیهای شدیدی پرداخته که باهاشون مواجه شده بوده؛ مثلا میگه: وقتی داشتیم توی قطار اسیرها زیر دست و پای جمعیت له میشدیم، چشمامون به تابلوی کنار مسیر افتاد؛ اشویتس. هیچکس انتظار این رو نداشت. فکر میکردیم قراره ما رو برای بیگاری به یکی از کارخونههای اسلحهسازی بفرستن، ولی کسایی که از وضعیت اونجا خبر داشتن با لحنی وحشت زده شروع کردن به سر و صدا کردن. ظاهرا اشویتس یکی از اردوگاههای اسرا بود که اون رو به کورههای آدمسوزی و اتاقهای کشندهی گاز مجهز کرده بودن. وقتی همه متوجه این اتفاق شدن، غوغای زیادی توی قطار راه افتاد، اما چه فایده، در هر صورت ما داشتیم به سمت اونجا میرفتیم. وقتی که پیاده شدیم، زندانبانهای بیتفاوت و خشن، ما رو به صف کردن. یکی از افسرهای آلمانی وقتی با هر کدوم از ماها مواجه میشد، دستش رو به سمت راست یا چپ تکون میداد و بعد عدهای از ما رو به سمت چپ و عدهای از ما رو به سمت راست بردن. من که هنوز سر در نیاورده بودم، از یکی از زندانیان قدیمیتر پرسیدم: +همکار من که به سمت چپ رفت رو به چه بخشی فرستادن؟ گفت: *میتونی اون اونجا ببینی. +کجا؟ با دستش به دودکشی که ازمون فاصلهی زیادی داشت اشاره کرد. بالای دودکش، شعلههای خاکستری به سمت آسمون میرفتن. +متوجه نمیشم! زندانی جواب داد *اونجا همون جایی هست که دوستت در بهشت شناور شده. ظاهرا توی مسیر سمت چپ، افراد با تابلویی مواجه میشدن که روش نوشته بود گرمابه. به هر کدوم یک قالب صابون میدادند و وارد یک محوطهی سربسته میشدن. اما اونجا گرمابه نبود! گرم بود، ولی در واقع هیچ شباهتی به گرمابه نداشت! اونجا کوره آدمسوزی بود. جایی که آدمها رو زنده زنده میسوزوندن. همون اول کار با شروع استقبال از ما حدود نود درصد ما رو به کام مرگ فرستادن، اون هم مرگی دردناک...
اگر از سالهای سخت اسارت در اردوگاههای آدم سوزی که بهشون اشارهی خیلی کوتاهی کردم و دفعاتی که فرانکل بیماریهای سختی میگرفت بگذریم، جدا شدن و از دست دادن همسر برای فرانکل سختترین رنجی بود که اون رو به شدت آزار میداد. آخه نازیها، اون رو هم به اردوگاه دیگهای فرستاده بودن. معجزهای که باعث شد این فرد تمام این سختیها رو با یک مقدار خوش اقبالی رد کنه، در یافتن معنای زندگی بود. فرانکل وقتی با درد جدایی و اسارت مواجه شد، سعی کرد تا جایی که توانش رو داره بمونه تا برای یک بار دیگه هم که شده همسر عزیزش رو ببینه و با خودش عهد کرد، علیرغم همهی شکنجهها و سختیها، سمت خودکشی نره. چطور؟ آخه شرایط اردوگاه آدمسوزی و کار اجباری نازیها اونقدر سخت بود که خیلیها کم میاوردن و دست به خودکشی یا فرار میزدن، که اون هم آخر سر به مرگ دردناکی ختم میشد.
ویکتور فرانکل با نگرش عمیق و هوشمندانهای که داشت، این رنج جدایی از همسر رو به بهونهای برای بقا تبدیل کرد و در نهایت از همین طریق از تمام موقعیتهای مرگآور، جون سالم به در برد و با پایان جنگ آزاد شد. اما جای غمانگیزتر اینجا هست که اون بعد آزادی هم نتونست همسرش رو ببینه، چون در دوران جنگ از دنیا رفته بود. شاید فکر کنید که اینجا پایان داستان بود، اما نه! با یاد معشوقهی قدیمی و زندگی که در کنار هم داشتن، به حیات خودش ادامه داد. چند مورد هم توی این ادامهی مسیر دخیل بودند که یکی عشق و علاقه به همسر بود. همچنین فرانکل، با ژرف نگری به رنجهای بیشمار زندگی نگاه کرد و با استفاده از تجربیات خودش از اونها استفاده کرد تا متد رواندرمانی مشهور خودش رو طراحی کنه، یعنی متد معنادرمانی یا لوگوتراپی.
"سپس درمانجو میاندیشد و معنایی را برای مسیر زندگی مییابد." این جمله محور اصلی روش درمانی فرانکل بود. در نهایت فردی درک میکنه که زندگیش رو باید صرف مهرورزی به معشوقش کنه، فرد دیگهای متوجه میشه که باید با استعداد و ویژگیهای خاص خودش به جامعه خدمت کنه و مواردی از این قبیل...
این فرایند معناجویی، موضوع روشی است که دکتر فرانک از فلسفهی اگزیستانسیالیسم نوین به دست آورده. در نگاه اگزیستانسیالیسم، انسان بیشتر از چیزی هست که هست! برای شفاف سازی این عبارت میتونم اینطور بگم که انسان، نه تنها نسبت به وجود خودش آگاهی داره، بلکه بر پایهی این دانش بنیادی میتونه انتخاب کنه که چه کاری رو انجام بده و در نهایت چطور با جهان ارتباط داشته باشه.
"اگر زندگی رنج بردن است، برای زنده ماندن باید ناگریز معنایی را در رنج یافت و اگر زندگی معنایی داشته باشد رنج و میرایی هم معنا خواهندداشت." تمامی این مفاهیم و ساختارهای فکری زمانی شکل گرفتند که فرانکل فهمید به جز بدنی آزرده و انگیزهی اصیل، چیز دیگهای نداره.
لوگوتراپی یک اصطلاح برگرفته از واژه لوگوس یونانی است که معادل "معنا" در نظر گرفته میشه. در واقع لوگوتراپی یک متد تراپی یا رواندرمانی هست که در اون درمانجو به شکلی راهنمایی میشه تا با موقعیتها مواجه بشه و معنایی رو برای زندگی خودش پیداکنه. این روش همون متد درمانی بود که فرانکل ابداعش کرد. همون طور که مشخص میشه، این رویکرد درمانی شالودهی مهمی داره که در واقع معنی هستی انسان و تلاش برای رسیدن به این معناست. معنایی که فرد حتی حاضر است در راه آرمانهای اون از امکانات زندگی و حتی جون خودش بگذره. نکتهی مهم برای یافتن معنا این است که تنها خود شخص باید معنای زندگی خودش رو پیدا کنه و فرد مشاور، تراپیست یا هر کس دیگه، در این مسیر صرفا راهنما و تسهیلگر خواهدبود. البته این رو هم باید گفت که فرایند جستجوی معنا هم ممکنه که دچار انحرافاتی بشه. به طور مثال ممکنه توجه فرد به جای ارزشها روی شبه ارزش ها متمرکز بشه، یعنی همهی چیزهایی که حواس ما رو از اون اهداف ضروری مورد توجه پرت میکنن. این مسئولیت درمانگر هست که شبه ارزشها رو بپوشونه و به این کاوش جهت بده. در نهایت، زمانی که درمانگر به چیزی رسید که در زندگی انسان اصیل و خالص هست، باید این کاوش رو متوقف کنه. اما چرا کاوش؟ چون در دید لوگوتراپی، این باور وجود داره که خود انسان سازندهی معنی هستی خودش نیست! بلکه کاشف معنا هست.
در ادامهی توضیح لوگوتراپی باید بگم، گاهی اوقات ممکنه موانعی توی مسیر معنایابی ظاهر بشه. مثلا یک سری از آرزوهای ناکام مونده، باعث تقویت قدرت طلبی افراطی در فرد میشن و به شکل ابتدایی پول پرستی جلوه میکنن، توی این موقعیت، فرد به جای دنبال کردن مسیر اصلی برای رفع این آرزوها، وقت و انرژی خیلی زیادی رو صرف میکنه، جوری که انگار اونها معنای واقعی زندگی شخص هستن. گاهی هم به دلیل انحراف از مسیر معناجویی، لذتجویی افراطی حاصل میشه، یعنی شخص تلاش زیادی برای کسب لذتهای مادی میکنه، چون به اشتباه، اونها رو به عنوان معنای زندگی خودش در نظر گرفته، چیزی که میتونه باعث تنوع طلبی افراطی، کاهش آستانه تحمل و صبر و حتی بروز اعتیاد بشه.
در دورهی اخیر، گستردگی احساس بی معنی بودن زندگی بیشتر از هر زمان دیگهای به چشم میخوره. گروهی از مردم چون معنای با ارزشی رو برای زندگی نمیبینن، گرفتار نوعی خلا درونی میشن و بر طبق دیدگاه فرانکل، این خلا از اونجا نشات میگیره که انسان امروزی نمیدونه دقیقا به دنبال چه چیزی هست!. برای نخستین انسانها، اولین و مهمترین چیز ارضای غرایز و نیازهای اولیه بود، اما بشر در طی تکامل و رشد تمدن، از توجه صرف به غرائض فاصله گرفت و رفتارهای حیوانی رو هدایت کرد و به این ترتیب توجه خاصی رو به آیینهای معنوی نشون داد. با مرور زمان، جوامع صنعتی شدن و سنتهایی که از ارزشهای قالبی رفتار پشتیبانی میکردن، یکی یکی کمرنگ و کم اثرتر شدن یا حتی به کلی از بین رفتن، اما امروزه بیشتر افراد، در آرزوی انجام کاری هستند که دیگران میکنن. در واقع اونها میخوان همرنگ جماعت بشن و این سردرگمی نقطهی عطف بسیاری از نابهنجاریها است. وقتی برای ترازوی آرمانهای انسانی وزنه مناسبی نباشه، افراد ممکنه ارزشمندی خودشون رو با مقایسه نسبت به سایرین ثابت کنن، یا با کار بیش از حد که به خاطر کمالگرایی شکل میگیره. شخصی که توی روزهای هفته شدیدا درگیر مشغلههای خودش میشه، احتمالا توی یک سری روزها به مشکل بر میخوره، مثلا آخر هفتهها. فرد درگیر توی روزهای هفته، فرصتی برای فکر کردن به مفاهیم عمیق زندگی مثل معنا و ارزش نهایی زندگی نداشته و شدیدا مشغول بوده، اما وقتی به آخر هفته میرسه، احتمال داره درگیر چیزی به اسم "پریشانی آخر هفتهها" بشه. این پریشانی به خاطر افکار و دغدغههایی هست که فرد در بقیهی روزها بهشون توجه نکرده ولی توی آخر هفته یقه اون رو گرفتن و به این راحتیها هم دست بردار نمیشن!. حتی ممکنه تو یه شرایطی به افسردگی ختم بشن. اتفاقی که در دوران سالمندی و بازنشستگی بعضیها رو درگیر میکنه. گاهی هم پیش میاد که این ضعف در معنایابی باعث میشه فرد با معضلات اجتماعی مثل الکلیسم، اعتیاد و بزهکاری درگیر بشه.
یادتون میاد اول این اپیزود گفتم شمایی که داری به این قسمت گوش میدی، یک شانس بزرگ داری و خودتون هم کمکم متوجه میشید؟! شانس شما، همین توجه به سوالات مهمی بود که توی اول پادکست بهشون اشاره کردم. شما انتخاب کردین که بیشتر بدونید، دونستنی که میتونه تمامی جنبههای زندگی شما رو متحول کنه...
توی قسمت بعد، قصد دارم دربارهی این صحبت کنم که حالا اصلا چطور میشه به این معنا یابی اصیل رسید. اگر اهل مطالعه هستید کتاب انسان در جستجوی معنا رو هم بهتون پیشنهاد میکنم، کتابی که راهنمای اصلی من برای این موضوع بود.
ممنونم که تا این لحظه همراه بودین. اگر فکر میکنید که باید دربارهی موضوع این قسمت بیشتر بدونید، پیشنهاد میکنم به اپیزود دوم پندارکست، "روی دیگر سکه" هم سر بزنید، تا بقیه ماجرا رو هم بشنوید (و البته بخونید و ببینید! ).
از طریق لینک هایی که اینجا قرار دادم، میتونید از فعالیت های پندارکست حمایت کنید تا برای تولید محتوی با کیفیت تر انگیزه ایجاد بشه :)
حمایت مالی به مبلغ هفت هزار تومن
حمایت مالی به مبلغ دو هزار تومن
صفحه اینستاگرام پندارکست
چنل یوتیوب پندارکست
کانال تلگرام پندارکست