پسرک مهاجر
پسرک مهاجر
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

از سوء ظن تا یک قدمی مرگ

گاهی باید تاوان کنجکاوی را داد. حتی با جان! نمی توان آرام گرفت و دید هیولایی به آدم خواری ادامه می دهد و آدمها خود خواسته هیولا را فرشته می پندارند. برای به دام انداختنش باید طعمه گذاشت چه طعمه ای بهتر از خود؟ باید به هیولا نزدیک شد، با او جنگید و تسلیمش کرد.

بازرس سالخورده سوییسی، برلاخ، دچار بیماری لاعلاجیست و به خاطر درمان و تعویق سرنوشت محتوم در بیمارستانی در شهر بِرن بستریست. چند روز بیشتر به تحویل سال نوی میلادی نمانده. زمانی که بر روی تخت بیمارستان کمی حالش بهتر می شود برای فرار از بی حوصلگی نگاهی به مجلات پزشکی اتاق می اندازند و به پزشک معالجش که از قضا دوستش هم هست و برای چکاپ روزانه آمده عکسی از مجله را نشان می دهد و می گوید:

... یک مشت جانور بودند. یک مشت حیوان! خودت پزشکی و میتونی تصورش رو بکنی. این عکس اردوگاه اشتوت هوف رو ببین! نِلِه، پزشک اردوگاه داره شکم یک زندانی رو بدون بیهوشی جراحی می کنه و تازه ایستاده تا عکس هم بگیره!

برلاخ متوجه می شود که وقتی دکتر به عکس داخل مجله نگاه می کند رنگش عوض می شود و با اصرار زیاد و نرمی و درشتی از دوست دکترش می خواهد دلیل این تغییر را بگوید. نهایتاً دکتر به بازرس برلاخ می گوید که این عکس خیلی شبیه دکتر محترمیست که از دوستان اوست و هم اکنون کلینیک تخصصی مجهزی دارد. چه خوراکی بهتر از این سوءظن برای یک بازرس پیر؟

در روزهای بعد از این مکالمه، دکتر چندین بار سعی میکند شواهدی به بازرس ارائه کند تا سوءظنش برطرف شود ولی برلاخ کارکشته تر از آن است که با چند مدرک سطحی و گزارشات ژورنالی قانع شود. برلاخ از اداره پلیس جنایی می خواهد تا به شناسایی نله کمک کنند و آنها در پاسخ می گویند که نله پس از اتمام جنگ جهانی دوم مرده و جسدش در هتلی شناسایی شده. همه مدارک و شواهد حاکی از آن است که نله مرده و دکتری که کلینیک مجهز دارد، اِمِن برگر، یک پزشک حاذق و محترم است که به درمان بیماران سالخورده و البته ثروتمند می پردازد. راهی برای برلاخ نمی ماند تا از دوستش بخواهد او را برای درمان به کلینیک دکتر امن برگر بفرستد تا خودش از نزدیک بتواند حقیقت ماجرا را کشف کند.

اما حقیقت دوست داشتنی، خورشیدیست که از دور زیبا و زندگی بخش است. زنهار که اگر زیاد به آن نزدیک شوی چاره ای جز سوختن نیست. برلاخ به حقیقت نزدیک شد. نزدیک و نزدیکتر و شعله های آتش دامان اون را فرا گرفت. او در میان جهنم حقیقت گیر افتاد. در تنهایی خود اسیر شد. توان فرار نداشت. راهی هم برای فرار نیست. ولی حتی پیرمرد اسیر بیماری لاعلاج و گرفتار در شعله های آتش حقیقت هم گاهی فرشته نجاتی دارد:

... «خدا نگهدار، شهسوار بی باک و پاک دل، برلاخ خودم! گالیور می رود پیش غولها و کوتوله ها، به کشورهای دیگر، به دنیاهای دیگر، مدام در راه، مدام. خدانگهدار بازرس، خدانگهدار!» و با آخرین «خدانگهدار» ناپدید شد.
پیرمرد چشمها را بست. از آرامشی که سر تا پایش را فراگرفت لذت برد. بیشتر از آن جهت که می دانست میان در که آهسته باز شد، دوست دکترش ایستاده و او را به برن بر می گرداند.



رمانکتابجناییخلاصه کتاب
شوخ طبع پوکر فیس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید