pettrichor
pettrichor
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

پاورقی پتریکور: ملاقات با جوجو جتسو - قسمت ششم(آخر)

نوشته‌ی بهرام صادقی

ادامه از قسمت قبل:

عموجان به خمیازه افتاده بود. صدای ترمز ناگهانی یک ماشین از نزدیک و پارس چند سگ از دوردست با هم درآمیخت و برای یک لحظه در فضای اتاقِ لخت و بی‌قواره‌ام شنیده شد. عمو عصایش را به زمین زد و خواست تف کند، اما دید زیر پایش قالی است.

خوب، البته در آن نامه چیزهای دیگری هم بود. اینکه آدم آنجا می تواند خودش را به محاکمه بنشاند یا بکشاند و حرف‌هایش را بزند و مطمئن باشد کسی درِ دهانش را نمی گیرد که به او بورس دوساله‌ی اروپا پیشنهاد کند. اینکه آنجا در محفل جوجو، دروغ نیست یا اگر هست از نوع همین دروغ‌های بی ضرر معمولی است. ابتذال و فساد نیست. نه مدینه‌ی فاضله است و نه لجن زاری که ظاهر چمن زار را داشته باشد.

- پس چه رفتنی دارد؟

عمو نگاه‌های خشماگین به کتابی که قرار بود بخواند، می‌انداخت و انگشت‌هایش را به سبیلش می‌مالید.

- از شما انتظار نداشتم عموجان! با این همه شاید هم رفتن نداشته باشد. فقط یک چیز دیگر، آنجا وسیله‌ای، مثل ماشین هست. چیزی شبیه به سشوار مثلا.... این یکی دیدن دارد.

معلوم بود که چراغ های دیگر خانه خاموش شده و همه به خواب رفته‌اند. شیر آب همچنان چکه می‌کرد و پدر مثل هر شب توی خواب حرف می‌زد. عمو به ساعت جیبی اش نگاه کرد ( از نصف شب سه ساعت می‌گذشت.) کتاب را برداشت که بخواند. سینه‌اش را صاف کرد. حالا دیگر فهمیده بود که مادر با چشم‌های گریان از لای در نگاه می‌کند و در انتظار اعجاز اوست. اما دوباره کتاب را گذاشت روز میز: «این ماشین چه کار می کند؟» حالا باید خاصیت ماشین را شرح داد! عموجان باز سر شوق آمده بود و جیگاره (سیگار) تعارف می‌کرد.

حتی با عصایش، چندبار کف پایم را قلقلک داد.

- خب، کسی که زیر این دستگاه می‌نشیند، نمی تواند نارو بزند. یک جور ماشینِ کشف دروغ است. هر کس خودش را غیر از آنچه که هست نشان بدهد، روسیاه می‌شود. ماشین، سکه‌ی یک پولش می کند. می توان چند مثال زد. تا آنجا که از دعوتنامه‌ی جوجو در ذهن و حافظه مانده است: شاعرهایی که پیش از انتشار کتابِ شعرشان مانیفست چاپ می‌کنند و درباره‌ی مسئولیت نسبت به تعهدات زندگیشان سخن می‌گویند، پس از اینکه دستگاه به آنها وصل شد، دُم کوچکی در خواهند آورد که نه می‌شود بریدش و نه جراحی پلاستیک کرد و به آن فرم و حجم یکنواخت و یکپارچه داد.

نویسندگانِ انسان دوست، نمایشنامه نویس‌های بشردوست، فیلمسازانِ مولف و حتی آدم‌های بدبخت و بیچاره‌ی معمولی، مثل من و حاج عبدالستار (جرات نکرد بگوید: و شما!) هرکدام یک نشانه‌ی مخصوص دارند، مثل جدول مندلیف. خب، این نشانه ها یا یک چشم اضافی است و یا یک علامت تعجب گوشتی در میان پیشانی و یا یک ردیف دندان طلای هیجده عیار. هر آدم نارویی از هر دسته‌ای باشد، نشانه‌ی دسته‌ی خودش را از دستگاه دریافت می‌کند...

عمو بلند شد و در را کاملا بست. سایه ای گریخت.

- ولی تو که نه شاعری و نه نویسنده. فوقش به قول خودت منورالفکر هستی. با کسی خورده برده‌ای نداری. نه وظیفه می‌گیری، نه فرهنگ می‌روی و نه با کسی پالوده می‌خوری... پس چرا نرفتی؟ چرا دعوت آن مرتیکه را... اسمش چه بود؟ جوجو را قبول نکردی؟ ترسیدی؟

- اسم شب.

بله، این طورها هم نیست که هرکس و ناکسی را الکی راه بدهند. باید اول اسم شب را بگویی، منتظر اجازه بمانی، بعد کلاهت را برداری و با احتیاط از سوراخ رد شوی.

- آنجا دخانیات پیدا می شود؟

عمو اسکندر این حرف را بفهمی نفهمی گفته و حالا روی همان صندلی به خواب رفته بود. عصایش چیزی نمانده بود که بیفتد. کتاب نیمه باز که بارها بسته و روی میز گذاشته بود، داشت از روی زانویش می افتاد. جیگاره‌هایش روی قالی پخش و پلا شده بود و با دست زده بود لیوان آب را روی میز وارونه کرده بود. کم‌کم وقت آن می رسید که سرِ داد و فریاد و بد و بیراه را در خوابش باز کند.


می‌روم. فردا می‌روم. دیگر بیش از این نمی‌توانم این حال بدِ معده را تحمل کنم. شاید از نشستن زیاد در دکان حاج عبدالستار باشد. آخر تا کی بروم آنجا و برگردم و بوی برنج و بنشن و روغن و عطر آخوندی و صابون کویتی را بشنوم؟ اما هرکار می‌کنم باید خیلی زود باشد. پیش از آن که نویسنده‌ی داستان میلش بکشد درِ سوراخ دیوار دکان حاجی را گل بگیرد یا تله‌ای آنجا کار بگذارد و یا مرگ موش دور و بر بریزد و یا اینکه باز بیاید سراغ من و من بیچاره را دلال مظلمه کند و تهوع مرا به دلزدگی از این مرداب پوچی و ابتذال نسبت بدهد و آقای جتسوی بیچاره را مثلا نشانه‌ی آرمانهای انسانی قلمداد کند و شب را هم چیزی بداند نظير آگاهی.


فردا نباید زیاد توی دکان معطل کند. با کمک حاج عبدالستار (او که اثری در ساختمان داستان ندارد) و شاگردش (ولی شاگردش که چند روزی است که به ده رفته) و عموجان اسکندر (آها عموجان اسکندر! او را که نزدیکی‌های سحر حالش به هم خورده بود و فریاد می‌کشید و با عصایش به همه حمله می کرد و تاریخ و عربی و اسم خودش را فراموش کرده بود و صدای گربه در می‌آورد و سراغ موش را می‌گرفت. با آمبولانسی که به عجله خبر کرده بودند، به تیمارستان فرستاده بودند)... پس چه کسی می ماند؟ خدای من! با کمک هیچ‌کس!

باید وقتی چشم حاجی را دور دید. همان وقت که دخترک با آدم‌های دیگر بر سر تلفن زدن بگومگو می کند و مدرسه‌ها تازه تعطیل شده‌اند و دخترک کوچولوی ارمک پوش که پلیس مدرسه است، پرچم کوچکش را بالا برده تا صف بچه های بی‌خیال و معصوم و خندان، مثل نسیم شادی از این طرف به آن طرف خیابان برسد، برود و گونی‌ها را پس و پیش کند و دَم سوراخ صدا بزند...

شاید آن موش تر و تمیز اولی باز پیدایش شود. شاید کسی دیگری را بفرستد. بعد کمی صبر کند و برود توی سوراخ (چه باک اگر اسم شب را فراموش کرده است) ممکن است، ممکن است، البته که ممکن است سوراخ کوچک باشد. خوب، تیشه را پریروز دیده است که حاجی پشت شیشه های خالیِ ماست پاستوریزه گذاشت و قندشکن هم که دم دست است.

اصلا چرا به نحوی در دکان نماند و نصف شب این را نکند؟

دور از چشم همه، دیوار را خراب می‌کند. کمی آذوقه و توتون چپق و چندتایی سیگار اتویی برمی دارد و می رود تو.


کدام یک از شما از من می‌پرسید که این لندهور که بود که در میان انبوه جمعیت و گریه‌های بی‌صدای یک پیرزن، مامورین آتش‌نشانی می‌خواستند او را به زور از درون سوراخ بزرگ و بی قواره‌ی دیوار دکان حاج عبدالستار بیرون بکشند؟

پایان

⬅️ قسمت قبلی

مجله فرهنگی هنری پتریکور

www.pettrichor.com

t.me/pettrichor

داستان کوتاهداستانبهرام صادقی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید