ویرگول
ورودثبت نام
پِی رنگ
پِی رنگ
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

چهل کچلون

باران بند نمی آمد. قرار بود باران که بند آمد برویم عاطل و باطل جمع کنیم برای دکان کریم دکانی، که دختر اسد خان برود عاطل و باطل بگیرد و ببرد روی پشت بامشان، شب بکوبد و بگذارد تا صبح و صبح هم یک مشت اش را آب بزند و بمالد به سر و صورتش تا بختش باز بشود و من بروم خاستگاری اش. نمی دانم کی گفته بود عاطل و باطلش باید آفتاب خورده باشد.
از بخت بد، باران بند نمی آمد که نمی آمد. من هم چپ می رفتم و راست می رفتم و می گفتم زمین ها خراب می شود امسال. هیچی نمی شود کاشت. این باران دارد سیل می شود. می گفتم تا کریم یک علاجی، راهی بگوید برای بند آوردن باران. چیزی نبود او برایش نسخه نداشته باشد. کریم دکانی کم کم به فکر افتاد و گفت راست می گویی. باید اسم چهل تا کچل را بنویسی و ببری زیر باران آویزان کنی که باران بند بیاید.
چهل تا کچل. چهل تا کچل از کجا می آوردم وقتی فقط چهار تا کچل داشتیم که تازه یکی ش شوهر خواهرم بود که بچه اش تازه مرده بود. می گفتند چشم زخم خورده، استخوان بال خروس هم دوخته بودند به لباسش، افاقه نکرده بود. در آن هاگیر و واگیر مردن بچه درست نبود اسم دامادمان را جز کچل ها بنویسم. آدم وقتی داغدار است خوب نیست از این بازی ها با او راه انداخت. هرچند بچه ی اول مال کلاغ است و اگر مرد هم مرد، ولی اینها خیلی بهشان برخورده بود. انگار زنش تخم دُل دُل زاییده. بچه ی آدمیزاد همین است، یا می ماند یا نمی ماند.
با این حساب ها میشد سه تا کچل. کریم که دید روز می گذرد و من هم چیزی از کچل ها گیرم نمی آید و دارم بال بال می زنم گفت اگر اسم چهل کچل بلد نیستی برو خانه ی صفیه. صفیه همه را می شناسد، قد نوح عمر کرده، اسم کچل هم زیاد بلد است.

خانه ی صفیه ی چوبی بود. روی همین حساب ها می گفتند جن دارد. من از اول هم از آنجا می ترسیدم. می گفتند موقعی حتی باسوری آمده آنجا یه شب بیتوته کرده و نان و پیاز خورده . خود صفیه دیده بود که باسوری چطوری تپانچه اش را تمیز کرده . تا سالها هرجا می نشست تعریف می کرد. برای خودم هم یکبار نصفه نیمه تعریف کرده بود. باسوری آدم بود، جن نبود. ولی قد اجنه وهم داشت. از آن یاغی های ترسناک. می گفتند یک دیو به فرمانش بوده. می گفتند همیشه جوالدوز پر کمرش داشته. فکرش هم‌ مرا می کشت، که جوالدوز فرو کنم توی تن دیو.
همان روز غروب راه افتادم سمت خانه ی صفیه. نشسته بود روی ایوانش. سرحال و با چشم های آژیر. تا مرا دید گفت تو این باران کجا؟ گفتم آمده ام به شما سر بزنم. ماشاالله خوب سلامتی! حرف از دهنم بیرون نیامده نوک دماغش را نگاه کرد و بلند بلند بی رودوایسی گفت هرکی چشم زده چشمش بترکه، هر کی دل زده دلش بترکه. دنبال حرفش را نگرفتم. فکر می کرد چشمم شور است. گفتم آمده ام برای اسم چهل کچل. آویزان کنیم زیر باران. بند بیاید. گفت چه کار به باران داری؟ گفتم خیلی باریده، زمین ها خراب می شود. نگفتم می خواهم بروم دنبال سرگین ماچه الاغ برای دختر اسد خان که بختش باز بشود و من بروم بگیرمش. هر چند اگر می فهمید یک راه هایی بلد بود به غیر این کار ولی به دردسر های بعدش نمی ارزید. من هم می شدم قصه ی باسوری که هر کس زیر چانه اش می نشست می خواست تعریف کند.
گفت برو توی خانه، توی اتاق عقبی از سقفش یک کیسه ی سفید آویزان است. راه افتادم سمت در خانه اش و گوشم به حرفش بود که ادامه داد: توی آن کیسه کله ی چهل کچل گذاشته ام و قاه قاه خندید. ایستادم. همان جور که می خندید گفت ترسیدی؟ سوال نداشت. بعید نبود که سر چهل کچل توی خانه اش باشد. گفت نترس. کاغذت کو . گفتم توی جیبم است. گفت بنشین. نشستم کف ایوانش که نم کشیده بود از رطوبت هوا. "اسم چهل تایشان را بلدم از چهل پارچه آبادی. می گویم که بنویسی. بلکه این باران بند بیاید. تو هم به مرادت برسی" و مشمول خنده ای زد. به روی خودم‌نیاوردم. گفت : "بی حساب پیش، گوش شیطون کر، شیطون پو سرم نخنده، تو کوه ها سیاه بخنده"، بعد هم سرش را به چپ و راست تکان داد و روی زمین تف انداخت که باران به چند ثانیه شست اش. خواست شروع کند که گفتم، عمه صفیه اول یک چای با هم بخوریم، بُراق شد توی صورتم. گفت توی خانه سماور را کبریت بزن. بلند شدم رفتم تو.
راستش از کچل ها می ترسیدم. از دامادمان هم می ترسیدم. یک جوری که هرگز با او توی یک‌ اتاق تنها نمانده بودم. از بچگی کابوسم کچل ها بودند. حتی یکبار یکی از کچل های آبادی را توی کوچه دیدم‌که با یک چیزی روی کولش داشت می آمد و از ترس فک ام قفل شد. یک پاتیل نمک خالی کردند توی دهانم تا توانستم حرف بزنم. حالا قرار بود اسم‌ چهل تایشان را بنویسم. پشیمان شدم. به لرز افتاده بودم. در اتاق اصلی صفیه را باز کردم. سماور پای یک پنجره بود. رفتم تو. به سختی کبریت گیراندم و روشنش کردم. برگشتم سمت چپ. اتاق دیگری آنجا بود. با در باز. کیسه ی بزرگ سفیدی وسطش آویزان. یکهو انگار شروع کرد به تکان تکان خوردن. صدای جیر جیر چوب هم بلند شد. خانه چوبی ها جن دارند. همه می دانستند. دست و پایم خواب رفت. خواستم بلند شوم. یکهو خوردم به پارچ مسی آب. تقه اش از جا پراندم. آب ریخت روی زمین. بلند شدم که بروم بیرون. پایم گیر کرد به خرسک جلوی سماور. با دهان خوردم روی خرسک. صاف روی آبی که ریخته بود از پارچ. پا شدم که بروم یک نفر جلو درگاهی را پر کرده بود. مثل کژدم گزیده ها داد زدم. غش غش خنده اش بلند شد. صفیه ی لعنتی بود. لا به لای خنده اش گفت خودت را خیس نکنی. به شلوارم نگاه کردم. جلویش خیس بود. رفتم بیرون. داد زد چهل کچلون چه شد پس؟ گفتم باران ببارد بهتر است. تابستان بهتر می شود. صد قدم تند تند رفتم و بعد پا به دو گذاشتم. همانطور که می دویدم قید دختر اسد خان را هم زدم. اصلا کی گفته بختش را بسته اند. بدون باطل سحر و این کارها می روم خاستگاری. یا منم مثل آنهای دیگر بیرون می کنند یا دخترشان را می دهند. گور بابای سرگین ماچه الاغ آفتاب خورده... گور بابای عاطل باطل.

+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۸ ساعت 22:57 توسط پِی

بترس و بسوزان ولی گوش کن
بترس و بسوزان ولی گوش کن

انتخاب تصویر و تیتر در شنبه دهم اسفند ۱۳۹۸ ساعت 4:51 توسط رنگ

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۸ ساعت 22:57 توسط پِی

بازنشر از وبلاگ پی‌رنگ

داستانخیالوبلاگسرگرمیسورئالیسم
اینجا "یک نفر" طرح می زند یا عکس انتخاب می کند تا ببیند "آن یکی" چه می نویسد یا "آن یکی" می نویسد تا ببیند "یک نفر" چه طرحی برایش می زند. دو نفریم،پی رنگ ایم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید