عاشق شدن ساده ترین کار دنیاست، محققان می گویند کافی ست چهار دقیقه توی چشم های یک نفر خیره شوی تا عاشقش شوی. البته محققان همه چیز را با میزان ترشح هورمون ها می سنجند با اینحال دویست و چهل ثانیه خیره شدن در یک جفت چشم کارت را راه می اندازد و عاشق می شوی، اما عاشق ماندن سخت ترین کار دنیاست. کش آوردن یک لحظه غیر ممکن است. آن لحظه ای که قلبت بیخ گلویت تاپتاپ می زند. و نمی شود یک عمر با التهاب بیخ گلو ادامه داد. اتفاقات بعدی رخ می دهد و مکان و زمان و عدم حضور آن چشم هایی که چهار دقیقه نگاهش کرده بودی، همه ی اینها یعنی زندگی به روال عادی اش برمی گردد و با وجود اینکه به تو فشار می آید از این قضیه، اما عشق رو به زوال می رود، و روزی می رسد که از ماجرای خیره شدن در چشم های یک نفر دیگر که به عاشق شدنش تصمیم گرفته ای شاید هیچچیز یادت نیاید.
می خواستم یک متن خیالی بنویسم. یک چیزی بین خواب و بیداری. حتی نوشتم به گمانم. وصف خوابی که دیده بودم، خیلی فانتزی، ماشین کلاسیک، پرواز، دره های رنگی، چشم هایی که بر ... خیلی رمانتیک شد، مگر می شود از دیده به دیده باده ای بدهی، خواب بود، همه چیز دور از واقعیت و به شدت جدی. گذاشتمش کنار.
فکر کردم می شود قضیه های واقعی درباره ی چشم ها سرهم کرد.
حالا فکر می کنم خیلی از آدم ها با وصف یکنواختی های زندگی شان بیشتر انس می گیرند تا خیال چیزهای غریب. همان چیزی که تجربه کرده ای را کسی با جزئیات بگوید و آنگاه تو بگویی،"جانا سخن از زبان ما می گویی"، تا حداقل بتوانی درباره اش اظهار نظری کنی.
اتفاقا چیزهایی که همه آن را می شناسند، تو را از "منم منم" می اندازد. یکی می شوی مثل همه. و تفاوت آنجا رخ نشان می دهد که در همین تکرارها، "تو" چه می بینی و می شنوی، که دیگران با وجود شباهتشان به تو به آن دقت نکرده بودند. یک چیزهایی هم یاد میگیری و لبخند می زنی. محققان می گویند آدم ها وقتی چیزهای جدید یاد می گیرند لبخند می زنند، اصلا برای همین موقع دیدار آدم ها، با لبخند صحبت می کنند، چون دارند زوایای جدیدی از آن دیگری می آموزند.
عاشق ماندن تکرار دوست داشتن است. تکرار یک جفت چشم. همیشه ی عمرت که به آن نگاه کرده باشی چیزهایی خواهی دید که در برق چشم های جور واجور هرگز نیست. درست است که بیست و چهار ساعت از هفت روز هفته، قلبت تاپ تاپ نخواهد زد، اما همیشه آمادگی اش را دارد. یک انتظار پنهان برای اینکه شروع کند و باز به پایان برسد. یکموج سینوسی. ریاضی اگر هیچ چیز نداشت این را یادمان داد تا اگر کسی بگوید موج سینوسی، فراز و فرود را بتوانیم روی نمودار تصور کنیم.
عجیب نیست که آدم ها از خواندن وصف عاشقی خسته نمی شوند. یک جایی ته دل هر آدمی از این کلمه می لرزد. "هر چند طرف ارزشش را نداشت و عوضی درآمد، هرچند به هم نرسیدیم و نباید هم می رسیدیم، هر چند رسیدیم و چندان آش دهان سوزی نبودیم برای هم، هرچند رسیدیم و حالا آنقدرها، همه چیز عاشقانه نیست"، هر کسی تجربه ای دارد، اما آن حال و هوا و آن هپروت سبک و بی حساب و کتاب، همان را دوست داریم یکی دوباره تعریف کند برایمان. یکی بیاید و بگوید. نوشتن از عاشقی تکرار مکررات است اما شروع کردنش چندان هم ساده نیست. یک جور جسارت یا حماقت می خواهد. برای آنکه دستت را رو میکنی. و بعد سیل جمله های دوزاری ست که هوار می شود توی ذهنت. "تا طرف بفهمد خودش را برایت می گیرد، فکر می کند خبری ست، توهم برش می دارد، پررو می شود، آویزان می شود"، و از این خزعبلات که اتفاقا گاهی درست هم از آب در می آیند... اما آنقدرها مهم نیست. نگفتنش قطعا تضمین بی مزگی زندگی ست.
مرگ بدجوری آدم را دنبال می کند و از همه چیز نزدیک تر به نظرم می رسد. حتی از کارهایی که برایش می دوی و یک گروه آدم را شنبه تا جمعه و جمعه تا شنبه دست به کار می کنی که جفت و جور شود. مرگ همه ی عمرش از آن حادثه هایی بوده که بسیار نزدیکتر از اتفاق هایی ست که مدت ها برایش زحمت کشیده ای و لحظه شمرده ای و دویده ای... مرگ از عاشق شدن هم راحت تر است و اینهمه نزدیک بودنش باعث می شود اضطراری ترین کارها را پیدا کنی و سریع تر انجام بدهی، اما در موردشان دوبار بیاندیشی، یک بار وقت مستی، یک بار هوشیاری.
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۸ ساعت 21:7 توسط پِی
بازنشر از وبلاگ پیرنگ