دارم ظرفها رو میشورم. سیستم خونه اینجوریه که هر ۳-۴ روز ظرف میشورم. اول لیوانها رو با آب ولرم آب میکشم و بعد ظروف و بخصوص پشتشون رو با آب گرم. آخرش هم دور سینک و جاهای پنهان رو میشورم تا هیچ ذرهی کثیفی باقی نمونه. همیشه برام سواله این دقت در تمیز کردن رو از بابا به ارث بردم یا مامان. مث هر اخلاق خوب و بدی که در دهه چهارم زندگی شما رو به پاسخ این سوال میفرسته.
همینجور که لیوانها رو دست میکشم به این فکر میکنم من کجاها از فکرکردن فرار میکنم و کجاها بهش پناه میبرم. همیشه موقع ظرف شستن و حموم کردن بیشترین ایدهها به ذهنم میرسه و تصمیمات بزرگ میگیرم. بعد با خودم مرور و اعتراف میکنم که شبکههای اجتماعی دقیقا تلاش مناند تا فکر نکنم.
(الان ذهنم داره فلاشبک میزنه)
من در یک مدرسه محروم به نام سنایی درس میخونم. شاگرد اول کلاس و مصون از آزار قلدرها و بولیگرهام چون درس و تقلبشون رو مدیون مناند. در آزمون ورودی تیزهوشان من و دو نفر دیگه از مدرسه سنایی شرکت میکنیم. همین هم بنظرم باعث افتخار کادر آموزشی مدرسه است. در آزمون مرحله اول فقط من قبول میشم (حالا من در حال شستن فرنچپرس لبخند با غروری میزنم) و میشم باعث افتخار مدرسه. تیزهوشان برای من آغاز دوره جدیدیه. آشنایی با بچههای جدید، به روز، برآمده از خانوادههایی متفاوت و دنیایی متفاوت (هنوز من ساکن کوچهایم که بعدتر یکی از بچهها با کامیون میره تو کوه، یکی در درگیری کشته میشه و اون یکی دوران جوانی رو رد میکنه و صافکار موفقی میشه). یاد میگیرم، میخونم و به همراه موهبتی به نام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل میشم به خوره کتاب.
هیچ کتابی از زیر دستم در نمیره. علاقه اصلیم رمان و تاریخه و فقط میخونم. در مدرسه و وسط درسهای ترسناک ریاضی مجله میخونم و با پدیدهای به نام تهران آشنا میشم.
۳. (حالا لبخندم تبدیل شده به اخم. دور سینک رو با سرعت و عدم ظرافتی که احتمالا از مادرم به ارث بردم میشورم و سعی میکنم فکر نکنم) ( حالا دارم شک میکنم این نوشته به درد کسی بخوره و صرفا تلاشی برای فرار از عصر جمعه است. ادامه بدم؟ پاکش کنم و برم بازی پرسپولیس و تراکتور رو ببینم؟ چه قدر بیهوده)
من بزرگتر شدهام و با لجاجتی مثالزدنی به تهران میآیم. مادر و پدر منتظر مهندسی موفق و عروسی زیبا هستند اما دوازده سال بعد پسرشان از ایتالیا برگشته، سربازی رفته و درآمدش از عکاسی، سفر و چند داستان دیگر است. چند وقتی است کتاب نخوانده و حیران است. حیرانم؟ ذهنم مثل یه هارد پر از فولدرهای نامربوط و بهمریخته است.
(شیر آب را میبندم)
من ۳۰ ساله کجای تاریخ ایستادهام. چرا اینقدر هر روز از جمع میترسم و هر شب از تنهایی. چرا از نرسیدن میترسم. چرا توییتر شده پناهی برای فکر نکردنم. (دستهایم رو با گوشه شلوارکم خشک میکنم). آیا هر چه دارم محصول همان ۱۸ سال اول نیست. افت کردم؟ ول کردم؟ کجای کارم.
کاش میشد یقه بابا رو بگیرم و بگم تو چرا در ۱۸ سالگی شریعتی میخوندی و حالا پای سریالهای ترکیهای در حال چرتزدنی؟ آیا این یک سقوط خانوادگی است؟ این رو از مامان به ارث بردم یا بابا؟ چرا رها نمیکنم. چرا نمیشینم پای بازی پرسپولیس و تراکتور و با ۳۰ سالگی و غروب جمعه واقعگرایانه روبرو نمیشم؟ (دارم فکر میکنم شاید خودارضایی کمکی به حل مساله بکنه. چند ثانیه بعد پیشمون میشم)
این گیوتین همیشه بالای سر برای رقابت و جنگیدن و کم نیاوردن حاصل کدوم دوره است؟ چرا آرام نمیگیرم. چراهای مختلف روی ذهنم قایقسواری میکنند. چرا نمینویسم؟ چرا مینویسم. سایت آنتن رو میارم بالا و چند دقیقه بازی رو میبینم و سریع میبندمش ویرگول رو باز میکنم. باید بنویسم. باید متمرکزتر با این دهه چهارم لعنتی روبرو بشم.