قرار شد امروز استراحت کنم و بعد از کلی مشغله کاری که تو هفته داشتم یه روز کم فشار رو تجربه کنم
تو ماه رمضان دیگه برام عادی شده بود سحری پاشدن و روزش زود از خواب پاشدن و رفتن سر کار...
یادمه یه رادیو قدیمی داشتیم که همیشه خوب کار میکرد و مادرم عاشقش بود.
انقدر که این رادیو رو دوست داشت بعضی وقت ها فکر میکردی تنها کار جذاب و مورد علاقه تو دنیا، داشتن یه رادیو و گوش دادن به اونه...
رادیویی که تو وقت سحر روشن میشد و ازش اذان پخش میشد...
امروز که از خواب بیدار شد رفت سراغش و روشن کرد، مادرمو میگم... متوجه شدم که رادیو خراب شده
انگار که یه آب سردی روی سرم ریختن. داشتم به مادرم فکر میکردم که داره الان چه فکری می کنه چه حالی داره... امیدوار بودم که بتونم کمکش کنم.
همیشه رادیو براش حکم دنیایی بزرگتر از دنیای واقعی داشت و تلویزیون و یا تکنولوژی های جدید حتی نتونستن به باور ذهنیش نسبت به رادیو نزدیک بشن و جاشو بگیرن...
خیلی سخت بود که تو روز تعطیل بتونی جاییو پیدا کنی که رادیو رو تعمیر کنه خیلی دوست داشتم امروز تعطیل نمیشد تا میتونستم کاری براش کنم...
ولی دست به کار شدم و تصمیم گرفتم تعمیرش کنم، منی که تا به الان رادیو تعمیر نکرده بودم...
خلاصه با کلی سروکله زدن تونستم تعمیرش کنم (باورتون میشه!!!!!)
تو این مدت داشتم به مادرم فکر میکردم که الان داره چه فکرایی میکنه... اینکه رادیو درست میشه!؟ اینکه از الان به بعد بدون یه رادیوی قدیمی قراره چه اتفاقی بیوفته!؟
یه نگاهم به رادیو بود یه نگاهم به مادرم... امیدوار بودم از پسش بربیام و شرمندش نشم آخه کیه که شادی و خوشحالی مادرشو نخواد!؟
رادیو که درست شد، خوشحالی رو تو چهرش دیدم...
خوشحالی که با دنیا عوضش نمیکردم...
خلاصه مراقب دوس داشتنیهای مادرتون باشید شاید اینطوری بتونید همیشه خودتون رو تو شادیشون سهیم بدونید...