حامد میرزایی
حامد میرزایی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

دریا

از مامان و باباش چیز زیادی یادش نبود،فقط چندتا کلمه که اونو یادشون مینداخت : دریا و آب،شهربازی و پشمک،وان حموم.و یه تصویر مبهم از آخرین روزی که رفتن شمال.

  • بابا دست مامان رو گرفته بود و دوتایی لب ساحل میدوییدن.دخترک هم نشسته بود تو ساحل پیش خواهر بزرگش؛قلعه شنی درست میکردن.آخه بابا به دخترک قول داده بود اگه قلعه بسازن،وقتی برگشتن تهران ببرتش شهربازی ای که دوس داشت و از اون پشمک هایی که هم قد دخترک بود براش بخره.
  • قلعه داشت تموم میشد که صدای جیغ مامان اومد.بدو بدو رفتیم طرف صدا ولی فقط مامان اونجا بود و رو به دریا جیغ میزد.یکم که گذشت خواهر بزرگه هم شروع کرد به جیغ و گریه.دخترک نمیفهمید چی شده ولی از گریه های مامان و خواهرش ترسید،داشت شروع میکرد به گریه که خواهرش اومد و گفت برو قلعه رو تموم کن،برو ما سه تا هم میایم.دخترک از خواهرش قول گرفت و رفت.
  • قلعه خراب شده بود.دخترک به محض دیدن قلعه تخریب شده زد زیر گریه.ناراحت بود که دیگه بابا نمیبرتش شهربازی.اون موقع نمیدونست ولی چند وقت بعد فهمید اون روز فقط قلعه شنی نبود که شد،قلعه زندگیش خراب شد.
  • اون روز بابا رو آب برد.مامان هم بعد از دو هفته گریه مداوم،تو یه وان پر از آب قرمز رفت که بره پیش بابا.دخترک نمیدونست چرا ولی از جیغ خواهرش فهمید که مامان هم دیگه نیست،مامان هم مثل بابا رفته پیش خدا
  • دخترک موند و خواهرش.دیگه دریا رو دوست نداشت،آب رو هم.دیگه طرف وان حموم نرفت.از شهربازی هم فراری بود و لب به پشمک نزده بود.نمیدونست چرا ولی دیگه خواهرش رو هم دوست نداشت،نمیدونست چرا.شاید چون تو ساحل بهش قول داده بود مامان و بابا برمیگردن پیشش ولی برنگشتن.شاید هم چون فکر می کرد هرچیزی که دوس داره رو خدا ازش میگیره؛بابا،مامان،قلعه شنی و حتی اون عروسک باربی که یه روز گمش کرد و هیچوقت پیدا نشد.دوس نداشت خدا خواهرش هم بگیره.آخرین چیزی بود که دوست داشت و فکر می کرد برای از دست ندادنش،دیگه نباید دوستش داشته باشه.
  • دخترک بعد از چندسال با کمک آشناها رفت،رفت که عزیزاش رو رها کنه،که دیگه غم از دست دادن عزیزی رو تجربه نکنه،رفت که از اول شروع کنه به زندگی و گذشته رو توی گذشته رها کنه.

تو حال و احوال خودش بود که با صدای بستن در ماشین و به خودش اومد.با احمقانه ترین لبخند ممکن،پشمک به دست زل زده بودم بهش و منتظر بودم یه لبخند با از اون نگاه های مهربونش تحویل بگیرم.ولی فقط خیسی چشماش رو دیدم.گوشی رو برداشت و زنگ زد: "سلام آبجی بزرگه،خوبی؟"



داستان کوتاهدریاداستاننویسندگی
یک مدیر محصولِ سابقاً برنامه‌نویس که نمی‌دونه فردا قراره چی پیش بیاد ولی می‌دونه که نوشتن، راه نجاته.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید