حامد میرزایی
حامد میرزایی
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

پاکت آخر (1)

جوون بودم،عاشق درسی که میخوندم و کاری که میکردم.یه چشمم به امروز بود،یه چشمم به آینده.

برنامه ها داشتم واسش.قرار بود تابستون با پس اندازی که از 18 سالگی تا الان جمع کرده بودم برم اروپا رو بگردم.

یادم رفت بگم،عاشق سفرم.عاشق که نه،یه جورایی معتاد سفرم.

ریز و درشت ایران رو گشتم و دیدم.تخم این عشق سفر و گشت و گذار رو مامانم کاشت تو دلم.هشت سالم بود.یه شب که خواب بودم اومد بغل تخت،آروم بیدارم کرد.گفت "امیر من دارم میرم مسافرت.یادته میگفتم چقدر سفر خوبه و تجربه میده به آدم؟میرم و برمیگردم.میرم همون شهر قشنگی که برات تعریف میکردم.یادته؟میگفتم شهرش روی آبه،شناوره انگار.ونیز بود اسمش.دارم میرم،همین امشب.زود برمیگردم عزیزم، سواغتی هم میارم واست.مراقب خواهرت باش،الانم برو بخواب،شبت بخیر" و پیشونیم بوسید.

اون موقع نمیدونستم ولی آخرین بار بود که دست های مادرم،صورتم رو لمس میکرد.

نمیدونم چی شد،بابا همیشه میگفت مامانت رفت پی زندگی خودش.من همیشه فکر میکردم هنوز تو راه ونیزه.آخه قرار بود واسم از اون ماسک های طلایی بیاره،مگه میشه یادش بره؟قول داده بود بهم.همیشه میگفت "شاید مرد نباشم،ولی قول هام مردونس،از بابات مردونه تر." و من همیشه قبول داشتم و تاییدش میکردم.اون موقع هنوز داغ اون اسکیت که قرار بود بابا بعد از اینکه رفتم مدرسه برام بخره رو دلم سنگینی میکرد.بچه بودم،نمیدونستم بابا چجوری میخواد برای من خرج کنه.نمیفهمیدم ورشکسته شدن یعنی چی،اصلا کلاهبرداری چیه؟یعنی چی عمو مسعود سر بابامو کلاه گذاشت؟کار بدی کرده؟آدم به بهترین دوستش مگه کار بدی میکنه؟من سر در نمیارم از این حرفا،اسکیتمو میخوام.دوچرخه گرفتین،آره ولی اسکیت یه چیز دیگه است،عشق و حالش بیشتره.

چند سال باید میگذشت و بزرگتر میشدم تا بفهمم کلاهبرداری یعنی چی.بفهمم عمو مسعود اون موقعی سر بابامو کلاه گذاشت که سر ظهر،وقتایی که بابا خونه نبود میومد به ما سر میزد.سه سال مداوم این کار رو میکرد تا یه شب که بابا عصبی اومد خونه و گفت عمو مسعود سرشو کلاه گذاشته.و اون موقع من نمیدونستم کلاهبرداری یعنی چی،چندسال بعد فهمیدم پول های بابا رو بالا کشیده و حتما کلاهبرداری یعنی همین.ولی نه،این کلاهبرداری نبود.شاید بود ها،ولی بابا چند سال بعد،یه شب که دوتایی رفته بودیم بام و من بهش گفتم از قدیم تعریف کن برام گفت که خودشم اشتباه میکرد، اون کلاهبرداری نبود.کلاهبرداری کاری بود که با زندگیش کرد.منظورش مامان بود، مامان من.اون شب هم تو بام داستان جالبی داره،واقعی ترین توهمم توی این 20 سال که از اون اتفاق میگذره واسه همون شب بود،میرسیم بهش.

هی،اینجایی؟ آفرین گوش کن،بعد از چند سال تو اولین نفری که دارم واسش حرف میزنم،پشیمونم نکن،لطفا.

آره،میگفتم.بابام راجب اون شب حرف میزد،همون شبی که مامان واسه آخرین بار منو بوسید.اون شب مامان نرفت سفر،یعنی رفت سفر ها، ولی نه اون سفری که من فکر میکردم.اون شب با عمو مسعود رفت،رفت یه جای دور،با کل پول های بابا.

19سالم بود که اینو فهمیدم.اون روزا تازه فیسبوک مد شده بود و اتفاقی عمو مسعود رو پیدا کردم.خواستم بهش پیام بدم ببینم پول های بابا بهش مزه کرده یا نه،که دیدم عکس دوتایی گذاشته تو اکانتش،با یه زن،با مامان من.طول کشید تا دوهزاریم بیفته چی شده،ولی بالاخره فهمیدم.مامان بچه هاشو،من و شیوا رو ول کرده بود و رفته بود پیش عمو مسعودی که بابا رو نابود کرد.که باعث شد هیچوقت اسکیت نداشته باشم و بخاطرش از بابام متنفر باشم،بابامو بد قول بدونم.بابا رو ول کرد،کسی که زندگیش رو به نامش کرده بود،کسی که بخاطر قطع نشدن صدای جیرینگ جیرینگ النگو هاش تو مهمونی های خاله، شب و روز کار میکرد.همه ما رو ول کرد و رفت که رفت.

عکس رو که دیدم از خونه زدم بیرون.تا حالا خیلی جدی طرف دود نرفته بودم،ولی بعضی وقتا سیگار میکشیدم و اگه الان وقت خرید سیگار نیست،پس کی وقتشه؟سوار موتور قدیمی بابا شدم،یه پاکت بهمن کوچیک گرفتم و رفتم طرف پارک جمشیدیه.

بچه که بودم همیشه با مامان میومدیم اینجا،کوهنوردی میکردیم.اول صبح پایین پارک یه املت میخوردیم و راهی میشدیم سمت کوه.همیشه بهم میگفت فسقلی ترین کوهنورد تهران.حق هم داشت،کدوم بچه 5 ساله ای هر جمعه صبح،اون همه مسیر رو پیاده میرفت تا قله کوه؟قله که نه،ایستگاه دوم کلکچال.اون موقع اسمشو نمیدونستم، حتی نمیفهمیدم مسیرش خیلی هم نبود،ولی تو دنیای کوچیکم یه مسیر طولانی تا قله بود،نماد سرسختی و بزرگ بودن من واسه خودم.

ترافیک رو که رد کردم و رسیدم پارک،یک لحظه صبر کردم.نمیدونستم میتونم یا نه،آخه راستش از روز قبل از شبی که مامان واسه همیشه رفت،دیگه نیومدم اینجا.منتظر مامان بودم که برگرده و باز هم دوتایی بیایم.نمیدونستم دیگه نمیاد،اون شب فهمیدم.فهمیدم و رفتم که بعد از یازده سال،دوباره پامو بذارم تو اون پارک لعنتی.همون پارکی که خاطرات دونفر که دیگه نیستن رو واسه همیشه تو خودش داره،و همین دلیل کافیه واسم که از اینجا بدم بیاد.آره،نفر اول مامانمه،به نفر دوم هم میرسیم،عجله نکن.

موتور رو پارک کردم،سیگار رو روشن کردم و رفتم توی پارک.

سخت بود،طول کشید عادت کنم این پله ها رو،این مسیر رو بدون مامان برم ولی رفتم.رفتم و مسیرم رو میتونستی از ته سیگار هایی که افتاده بود زمین پیدا کنی.خیلی طول نکشید که رسیدم به ایستگاه دوم،دورترین جایی که تا حالا با مامان رفته بودم.نمیخواستم بالاتر برم،میخواستم نقطه اوج زندگیم جایی باشه با مامانم باشه.داشتم برمیگشتم که باز فکرم رفت سمت مادرم،سمت کاری که باهام کرد.اون نخواست نقطه اوج زندگیش با من باشه،با تنها پسرش،چرا من بخوام؟لعنت بهش،میرم بالا،میرم و کار خودمو میکنم،زندگی خودمو میسازم،دیگه نمیذارم خاطرات کسی که 11 ساله بهم فکر هم نکرده،جلوی ساختن خاطرات جدید رو تو زندگیم بگیره.میرم بالا،میرم تا جایی که بتونم.رفتم،خیلی رفتم،ساعت 12 رسیده بودم پارک،الان ساعت 8 و نیم بود.یه زنگ به بابا زدم و گفتم دیر میام،شما شام بخور.ناراحت شدن رو توی اون "باشه پسرم" ای که بابام گفت حس کردم،ولی خب لازم داشتم یکم دیگه با خودم تنها باشم،خستگی فتح جدیدترین قله زندگیم رو باید در می کردم.البته کیو گول میزنم،کی با سیگار و اون آهنگ های مریض راک و متال خستگی در میکنه؟ این ترکیب، خسته ترم کرد.اتفاقای اون شب خسته ترم کرد،خیلی خسته تر. زخمی که از اون شب موند رو دلم تا ابد هست،درمان نمیشن.نه بابا،اون سیگار و موزیک رو نمیگم، اتفاقای بعدش.دیر رسیدم خونه،خیلی دیر بود.از بعد از اون شب دیگه هیچ وقت،هیچ جا دیر نرسیدم.وقتی کسی منتظرت نباشه که دیر نمیشه،تا ابد فرصت داری،میدونی چی میگم که؟

الان دیر وقته،بقیش باشه واسه بعد،واسه فردا صبح.شب بخیر.

(پایان بخش اول)

- قسمت دوم -

داستانداستان دنباله دارداستان کوتاهنویسندگی
یک مدیر محصولِ سابقاً برنامه‌نویس که نمی‌دونه فردا قراره چی پیش بیاد ولی می‌دونه که نوشتن، راه نجاته.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید