من معمولاً قبل از نوشتن یه مطلب خیلی و عموماً به صورت پیوسته فکر میکنم.یعنی توی یک بازه زمانی طولانی و بدون وقفه تمام ابعادش رو در نظر میگیرم؛اگر داستان یا چیزی شبیه به داستان باشه قبل از دست به قلم(یا کیبرد) شدن، به تمام جزئیاتش فکر میکنم، سعی میکنم تا آخر داستان برای خودم شفاف شده باشه، هر اتفاقی توضیح منطقی داشته باشه و بعد یک بار همه این ها رو روی کاغذ کنار هم مینویسم و بعد از اون شروع میکنم به نوشتن.اگر مطلب انتقادی راجع به موضوعی باشه قبل از نوشتن فکر میکنم که خب الان قراره چی نقد بشه؟قراره با چه ادبیاتی نقد بشه؟قراره چه مزیتی برای کسی که قراره چند دقیقه وقت بذاره و اون مطلب رو بخونه داشته باشه و سوالهایی مثل این.اگر گزارش یا چیزی توی اون حال و هوا باشه هم دقیقا به همین منوال، این مسیر رو طی میکنم تا برسم به مرحلهای که بتونم شروع کنم به نوشتن.
حالا این کار چه دستآوردی داشته واسم؟الان، یعنی وقتی شروع کردم به نوشتن این مطلب، ساعت ۲۲:۲۵ جمعه ۱۸ مرداد ماهه.تقریبا ساعت ۲۲:۱۰ بود که ویرگول رو باز کردم تا ببینم میتونم بلاگ شخصی خودم رو با پلتفرم ویرگول بیارم بالا یا نه و الان اینجام، بدون تصمیم قبلی برای نوشتن این مطلب.امشب دقیقاً یک ماه از آخرین باری که چیزی رو به عنوان دلنوشته یا یه همچین چیزی برای خودم نوشتم.۱۸ تیر(که خوشبختانه یا متاسفانه روز خاصی برای من محسوب میشه) گوشهی یه دفترچه ۸۰ برگ که حدوداً دو سال پیش خریدم برای یادداشتهای روزانه و هنوز به وسطش هم نرسیدم، شروع کردم به نوشتن حال و احوالم برای خودِ چند سال بعدم که بدونه چه روزهایی گذشته و هنوز سرِپا مونده.
از اصل مطلب دور نشم.امشب دقیقاً یک ماهه که «هیچی» ننوشتم، به معنای دقیق کلمه.چندین بار شروع کردم به نوشتن، ولی هربار به بهونههای ایدهآلگرایانه، کار رو نصفه ول میکردم.این برای منی که میدونم و حس کردم که نوشتن چقدر میتونه توی حال و احوالم و میزان رضایتم از زندگی تاثیر داشته باشه فاجعه نیست؟هست، ولی ماجرا ادامه داره.
ببینید من همیشه دوست داشتم «نویسنده» باشم.میدونستم که احتمالاً هیچوقت نویسندگی تنها شغلی که دارم نخواهد بود، ولی دوست داشتم کنار هر کار و فعالیتی که توی زندگی دارم، کنار تمام روزمرگیهایی که دچارشون هستم و خواهم بود، حداقل یه محدوده امن کوچیک برای «نوشتن» داشته باشم.حالا با این توصیفات فکر میکنی آخرین باری که رفتم سراغ دو سه تا داستان نیمهکارهای که نزدیک به یک سال پیش شروع کردم، کِی بوده؟دی ماه ۹۷.یعنی بیشتر از ۸ ماه! (اعتراف میکنم همین الان که در حال نوشتن این متن بودم متوجه این قضیه شدم و فهمیدنش هم دردناک بود.)
حالا چرا الان دارم واست مرثیهسرایی میکنم؟میخوام بگم که ارزشهای شخصیت رو رها نکن.تمام تخممرغهای زندگی رو توی سبد روزمرگیهات نذار.وقتی چیزهایی که به زندگیت ارزش میدن، محدود میشن، در واقع تو داری روی حال و احوالت قمار میکنی.اگر فقط یه مدت کوتاه این کارها درست پیش نره، تو میمونی و یک دنیا حس بد و منفی.حس میکنی خراب کردی، هیچ جای زندگی رو درست پیش نبردی و یک بازندهی به تمام معنایی.اگر ارزشهایی داری که برای خودت مهماند ولی جایی بین روزمرگیهات ندارن، اگر با انجامدادن حداقل کارِ مرتبط با اون ارزش، حس بهتری به خودت، اطرافیانت و دنیای دور و برت پیدا میکنی هیچوقت برای انجامدادنش وسواس نداشته باش.ایرادهای بنیاسرائیلی وارد کار نکن و منتظر نباش تا معجزه بشه و اون روز برسه که از تمام دغدغههای زندگی راحت شده باشی و با خیال راحت و تمرکز کامل، بری سراغ اون کار(که به صورت طعنهآمیزی این دقیقاً دلیل و بهونه من برای ننوشتنه).همین یک ساعتی که یک گوشه نشستی و تایملاین توییتر رو بالا پایین میکنی و از فرط بیکاری یا هر چیز دیگه اومدی این نوشته رو میخونی، همین یک ساعت میتونه همون وقتی باشه که بین تمام روزمرگیهایی که زندگی واست تدارک دیده، بین تمام دغدغههایی که خواسته یا ناخواسته وارد زندگیت شده، به خودت و اون ارزش خاص اختصاص میدی و یک قدم خیلی خیلی کوچیک واسش برمیداری؛ اجازه نده این وقت تلف شه، ضرر نمیکنی.
توضیح عکس: امروز نهم آگوسته، تولد Audrey Tautou بازیگر نقش Amélie و خواستم از همین تریبون تولد ایشون رو هم تبریک بگم، ایشالا صد و بیستسالگیتون.(با تشکر از کسی که یادآوری کرد.)