phoenixx
phoenixx
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

ماهی های پریشان

خواندم: چون دانه شد افکنده / بررست و درختی شد

کتاب را بستم و به جوانه های خوش رنگ درختی که پیش رویم بود نگاه کردم. خورشید به روشنی و ملاحت تمام صبحگاهی می تابید. انعکاس امواج حوض در سقف شیروانی ، مثل ماهی های پریشان می لرزیدند.

ماهی های پریشان، چه خوب گفتم. در آن لحظه هایی که گویی سر به بی نهایت می سایند؛ ذهنم چون حوض سنگی توی حیاط می شود، افکارم چون ماهی های پریشان این سو و آن سو می‌روند. به سرعت خود را به در و دیوار می‌زنند. نمی توانم آنها را به دست بگیرم، لیز می خورند و به سمت آب‌های بی پایان می روند آنقدر می‌روند تا تمام شوند.

حکایت، حکایت من بود، ماهی ها و جوانه ها. حکایت روزهای سرگردانی ذهن و پریشانی افکار و خستگی روحی که در زوایای این روزها نمی گنجد. ماهی ها یک روز به دریا خواهند رسید یا نه؟ جوانه ها از آن همه سیاهی به پرتو خورشید خواهند رسید یانه؟ سوال همه ی جای زمین پراکنده است. هر ذره در سوال و کوشش به لحظه‌ها پیچیده است.

من کتاب را محکم تر می‌گیرم تا لحظه را بهتر ببینم. پریشانی ها را رها می‌کنم و خود را می افکنم در زمان. باشد که هر دانه ای جوانه زدن را دریابد.

پی نوشت: این متن را برای درختی دیگر در این پویش اینجا به یادگار می‌گذارم. اگر دوست داشتید، نوشته‌ی دیگر من رو در همین پویش با نام" آخرین نهال" بخونید و با نظراتتون به بهتر شدن قلم من کمک کنید.



پیکِ زمینداستان کوتاهحفاظت از محیط زیستمولانادرخت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید