ببینم شماها به دنیاهای موازی اعتقادی دارین؟
یعنی اصلا شده تا حالا بهشون فکر کنین؟
شاید از اون دسته آدمایی باشین که اولین باره این کلمه رو میشنوین...اگه آره بذارین داستانشو براتون تعریف کنم! خیلی جالبه...یعنی برای من که یکی از جالبترین موضوعات دنیاست که میتونم ساعتها بشینم و دربارش خیالبافی کنم!
بعضیا اعتقاد دارن زندگیای که ما توی این دنیا داریم؛ تنها ورژن از زندگی ما نیست...
یعنی میلیون ها نسخهی دیگه از زندگی ما و خود ما، داره یه جای دیگهی دنیا اتفاق میفته!
نمیدونم بچگیتون کتابخون بودین یا نه؛ ولی من یادمه بچه که بودم -سال سوم چهارم دبستان- یه کتاب خیلی جذاب از کتابخونه قرض گرفتم!
داستانه کتابه مثل کتابای عادی نبود که از اول تا آخرشو بخونیو تموم شه!
بلکه اینجوری بود که مثلا یه تیکه از داستانو میخوندی و در آخر فصلش باید تو به جای شخصیت اصلیه داستان تصمیم میگرفتی!
مثلا تصمیم میگرفتی که:
بپری توی دریا یا توی کشتی باقی بمونی...
یا اینکه مسیر کنار دریا رو انتخاب کنی یا از توی جنگل بری تا بتونی زندگیتو نجات بدی...
یا حتی تصمیم بگیری که به یه آدم غریبه اعتماد کنی یا نه!
بعد هر کدوم از این تصمیمایی که میگرفتی برات یه عواقبی به دنبال داشت!
مثلا اگر تصمیم میگرفتی از مسیر کنار دریا بری؛ کتاب ارجاعت میداد که صفحهی 222 رو بخونی و اگر مسیر جنگلی رو انتخاب میکردی صفحهی 180 رو باید میخوندی...
و همین جوری تا آخر کتاب باید دهها و صدها تصمیم مختلف میگرفتی!
میدونین، داستان اون کتاب خیلی داستان سادهای بود...کلیت قضیه راجع به یه آدمی بود که کشتیش غرق شده و توی یه جزیره گیر افتاده و باید زندگیش رو نجات بده.
و تصمیمات شما تعیین میکرد که آخر کتاب اون آدم میمیره یا زنده میمونه!
به نظرم اگه تا حالا یه داستان واقعی دربارهی زندگی نوشته شده باشه، همون کتاب بود!
واقعا به این فکر کردین تا الان که یه تصمیم کوچیک شما، ممکنه چطوری کلی اتفاق دیگرو تغییر بده و کل جریان رودخونهی زندگیتون رو عوض کنه؟؟
تصمیمات سادهای مثل هم صحبت شدن با یه غریبه، سوار یه اتوبوس شدن به جای ماشین شخصی و یه ربع دیر رسیدن به محل کارتون!
شاید داستان خیلی از آدمایی رو شنیده باشین که به خاطر خواب موندن و یه سری اتفاقات تصادفی کوچولو، پروازشون رو از دست دادن و اون هواپیما سقوط کرده!
به نظر من، یه سری دنیای موازی با همین دنیامون وجود داره که ما داریم عواقب تصمیمات دیگمون رو زندگی میکنیم...مثلا اگه یه روزی یه جایی سر یه دوراهی گیر کردیم و با انتخاب یکی از اون راهها به جایی رسیدیم که امروز هستیم؛ اون یکی نسخمون توی دنیای دیگه داره زندگیای رو میگذرونه که اگه تصمیم دیگرو میگرفتیم اون زندگیرو داشتیم!
مثلا فرض کنید یه ورژن دیگه از شما الان داره تو پاریس زندگی میکنه چون قبل از تولدتون تصمیم گرفته شده که شما فرانسوی باشین!
یا اینکه یه ورژن دیگه از شما هست که الان به خاطر تصمیمی که توی 20 سالگیش گرفته، یکی از پولدارترین آدمای دنیا شده!
یا اگه یه ذره از این بلند پروازیامون کم کنیم؛ ممکنه یه ورژن از شما که کسی که عاشقش بودرو از دست داده؛ در صورتی که اون یکی ورژنتون توی یه دنیای دیگه داره با خوشحالی زندگی میکنه با عشقش!
ایدهای که توی اون کتاب بود؛ برای اولین بار وقتی 9 یا 10 سالم بود دیدم.
خودم اون موقع نمیدونستم که اون کتاب ساده چقدر میتونه منو تحت تاثیر قرار بده و روی زندگی آیندم تاثیر بذاره!
اما شاید به خاطر همون کتابه بود که الان پینوکیوی 22 ساله انقدر مجذوب اتفاقات تصادفی میشه و عاشق چیزهای غیرمنتظره و آدمای تصادفیه!
یه روز یه جایی یه جملهای خوندم که خیلی خیلی به دلم نشست: "تصادفیترین اتفاقات زندگی شما، دقیقترین برنامهریزیهای خداوند هستن!"
وقتی به این فکر میکنم که یه ورژن دیگه از من هست، که ممکنه این چیزایی که من دارمو نداشته باشه و آدمایی که من دیدمو ندیده باشه، بیشتر و بیشتر به این قضیه ایمان پیدا میکنم!
و یه زمانی بود، که اعتقاد داشتم عشق وجود داره...اعتقادم این بود که سیستم عشق اینجوریه که یه روزی و از یه جایی که اصلا انتظارشو نداری؛ یهو یه آدمی قلپی میفته وسط زندگیت!
یه آدمی که شبیهترین آدم به خودته و میتونه بیاد و روی زخمات مرهم بذاره تا خوب شی...تا با هم کامل شین و همدیگرو بسازین!
ورژنای دیگمو نمیدونم توی بقیهی دنیاها هنوزم راجع به عشق همچین دیدگاهی رو دارن یا نه؛ ولی این نسخه از من که الان نشسته پشت لپ تاپ و داره این کلمات رو مینویسه خیلی وقته این داستانا رو فراموش کرده!
چون دقیقا زمانی که تو همچین شرایطی قرار گرفتم و اون آدم رو دیدم... از دستش دادم و همراهش یه تیکهای از روحمم از دست رفت!
شاید واسه همینه که خیلی دوست ندارم راجع به عشق دیگه اینطوری فکر کنم!
ولی هنوز نسبت به همهی اتفاقات تصادفی این دیدگاهو پیدا نکردم!
من آدمای تصادفی زیادی تو زندگیم دیدم که اومدن و رنگ زندگیمو برای همیشه قشنگتر کردن!
مثلا بذارین داستان یکیشونو براتون تعریف کنم:
ما یه روز، با یه جمعی که خیلی تصادفی باهاشون آشنا شدم، بلند شدیم رفتیم خانه سالمندان و برای پدربزرگ مادربزرگا جشن گرفتیم!
من تو اون جمع آدمای زیادی رو نمیشناختم؛ اما یهو به خودم اومدم دیدم دارم با یکی همینجوری صحبت میکنم و یهو حرف از آرزویی به میون آوردم که از بچگیم توی رویاهام میدیدمش!
آرزوم این بود که بتونم کلی کادو و چیزای رنگی رنگی بگیرم و برم یه بیمارستان پیش بچههای مبتلا به سرطانی که دارن روزای آخر زندگیشون رو میگذرونن و با گلبارون کردن تختشون واسهی چند لحظه هم که شده دنیاشون رو رنگی کنم و خودشون و مامان بابای قشنگشون رو از اون حال و هوا دربیارم!
کلی سال بود که این آرزو رو توی قلبم داشتم و اصلا فکر نمیکردم یه روزی یه جایی باشه که از این کارا بکنن!
تا این که با همون آدم هم صحبت شدم و از آرزوم براش گفتم!
و اونم در کمال تعجب دو تا گروه رو بهم معرفی کرد که دقیقا هر هفته داشتن آرزوی منو عملی میکردن!
تو این قضیه سه تا اتفاق عجیب برای من افتاد:
اتفاق عجیب یک: همصحبت شدن با یه غریبه توی جمع شلوغی که حداقل 70 نفر دیگه اونجا هستن
اتفاق عجیب دو: صحبت کردن از آرزوم برای یه غریبه که تازه دو دقیقست که میشناسمش؛ اونم برای منی که نسبتا تودار محسوب میشم؛
اتفاق عجیب سه: اصل حضور من در اونجا و اون ساعت چون قرار بود یه جای دیگه باشم کلا!
و شاید باورتون نشه اون اتفاقی که دو سال پی افتاد تا حتی همین امروز هم زندگی منو تحت تاثیر قرار داده!
از حسای خوب ملاقات با بچهها بگذریم که هر چی بگم کم گفتم!
مثل این شده که من به اونا احتیاج دارم و اگه یه هفته نبینمشون احساس میکنم یه چیزی کمه تو زندگیم!
من تو اونجا با کلی آدم عجیب و جذاب آشنا شدم...اون قضیه روی کارم، اخلاقیاتم و جایگاهی که امروز دارم تاثیر داشت!
حتی اگه اون روز نبود من الان اینجا ننشسته بودم بنویسم که این داستانا رو برای شما تعریف کنم!
حالا فرض کنین اون قضیهی دنیاهای موازی که گفتم واقعی باشه...پس یه "من" هست که اون روز تصمیم میگیره به خاطر خستگی دانشگاه بمونه و با اون جمع نره برای شرکت توی اون جشن!
باورم نمیشه که زندگیش چقدر میتونه خالی و غمگین باشه به خاطر یه تصمیم کوچولوی بیاهمیت سر رفتن یا نرفتن!
پس شاید از این به بعد باید دقیقتر به جزئیات نگاه کنیم و حواسمون جمع باشه!
چون این زندگی پر از اتفاقات تصادفیه که میتونن مسیر مارو برای همیشه عوض کنن و کلا ما رو سوار یه کشتی جدید کنن!
شمام از این تجربهها دارین؟ که یه تصمیم کوچیکتون تونسته باشه زندگیتون رو برای همیشه عوض کنه؟
اگه آره داستانشو برام بگید!
چون علاوه بر این که عاشق داستان شنیدنم عاشق شنیدن اتفاقای تصادفی هم هستم!