pinochio
pinochio
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

مردی به نام اوه

آقا سلام!
پینوکیوی بی معرفت دوباره یهویی جمعه شب دلش برای نوشتن تنگ شد و اومد براتون بنویسه!
میدونین؛ نوشتن مثل یه موجودیه که همیشه درونم هست و همیشه داره صدام میکنه؛ که حال و هوام رو بیرون بریزم!
ولی خیلی وقت بود حس و حال نوشتن نمیومد:(
اما امشب یهویی وسط تلویزیون دیدن و در حالی که کنار مهمونا نشسته بودم؛ یهو یه شور عجیبی تو دلم افتاد و دلم خواست که بیام و بنویسم!

بعد، بعد از مدت ها اومدم ویرگول و دیدم یا ابالفضل! 36 تا بازدید فقط همین امروز داشتم :|
کلا ذهنیتم این بود بعد از دو سه ماه بی معرفتی چیزی که باید بیام و انتظارش رو داشته باشم؛ روزی دو سه تا بازدید بوده!
ولی با دیدن عددای بازدید بعضی از پستام برگام ریخت و انگیزم برای نوشتن چندین و چند برابر شد!
اگر کسی راجع به این که چرا بعضی از پستا از گوگل یه سری بازدیدای عجیب غریب میگیره چیزی میدونه لطفا منم در جریان بذاره که حسابی کنجکاو و ذوق زده ام :)

خب آقا حالا بریم سراغ اصل مطلب...
امشب نیومدم سرتونو با این حرفای الکی درد بیارم...
اومدم یه کتاب حال خوب کن خفن بهتون معرفی کنم!

چند وقت پیشا یه کتابی رو خریدم که اسمش مردی به نام اوه بود!
جز کتابایی بود که یهو بولد شد و همه ازش حرف میزدن.
و راستشو بخواین من هیچ تجربه ی خوبی از خوندن کتابایی که یهو انقد معروف میشن نداشتم؛ چون همشون پر از کلیشه و چیزای حال به هم زن تکراری بودن!
از یه طرف دیگه؛ تو خلاصه‌هایی که از این کتاب خونده بودم فهمیده بودم قهرمان و شخصیت اصلی داستان؛ یه پیرمرد بد عنق و بداخلاقه که زنش مرده!
و خب من که عاشق خوندن داستانای عاشقانه ام طبیعتا هیچ علاقه ای به خوندن همچین کتابی با همچین شخصیت بدعنق و بد اخلاقی نداشتم!


ولی بعد یه آدمی که خیلی قبولش دارم گفت آقا بیا برو اینو بخون! و منم گفتم باشه حالا که کتابی پیدا نکردم که دوستش داشته باشم؛ پس میرم همینو میخونم.
و شروع کردم به خوندنش!

اولاش کسل کننده بود و من صبحا سعی میکردم یه ربع زودتر برسم محل کارم و تو ماشین در حد یه ربع بخونم.
خود داستان جذابیتی نداشت برام؛ صرفا اون ساعت از صبح تو ماشین نشستن و آروم بودن و کتاب خوندن رو دوست داشتم!
و ادامه دادم؛ و هرچی جلوتر میرفت داستان برام جذابو جذابتر میشد!

میدونین؛ پینوکیو یه اخلاقای عجیب غریبی داره!
مثلا عاشق اینه ماجرای عاشقانه ی بقیه همراه داستانای آشناییشون رو بشنوه!
مثلا هر بار یه زوج میبینه سریع دوست داره سر در بیاره که اینا چجوری عاشق هم شدن و سرنوشت اینا رو چجوری تو مسیر همدیگه قرار داده!
چون به بازیای سرنوشت توی عشق خیلی خیلی اعتقاد داره!
خلاصه که یه پا فضولم واسه خودم تو این قضایا!

خلاصه سرتون رو درد نیارم که جذابترین بخش داستان مربوط به بخشی میشد برام که داشت بهم نشون میداد اوه و زنش چجوری همدیگه رو دیدن و چجوری عشقشون شروع شده!

بخوام یه خلاصه هم از کتاب براتون بگم اوه یه مرد پر تلاش و کاریه که چند وقتی هست از مرگ زنش که گویا عاشقش بوده هم میگذره و اونو از سر کارش هم اخراج کرن و حالا اوه که هیچ هدف و انگیزه ای برای ادامه دادن زندگیش نداره؛ چون عشقش به زنش و کارش دلایل زندگیش بودن؛ هی دنبال فرصت میگرده تا خود کشی کنه!
و حالا هربار به یه دلیلی یه عاملی میاد و گند میزنه به برنامه های خود کشی این بیچاره!

عواملی که خودشون بعد ها دلیل عشقش به زندگی میشن!

بهتون گفتم که اوایل کتاب براتون حوصله سر بر ممکنه باشه؛ ولی من خودم از وقتی عاشق اوه شدم که دیدم به خاطر عشقش به زنش چه کارهایی که نکرده و چقدر آدم صادق و با ثباتی توی عشقش بوده!

از یه طرف دیگه انسان بودنش بعضی جاها باعث میشه دهنتون وا بمونه از این حجم از خوب بودنش!

میدونین؛ تو این دوره زمونه ای که همه یه روز عاشقن و یه روز فارق؛
یه روز میان میگن دوستت دارم و تو تمام کهکشان زندگیمی؛ و روز بعدی میان میگن که حسم بهت تموم شده و باید همه چیزو تموم کنیم و برگردیم به روزایی که همدیگرو نمیشناختیم؛
دیدن یه همچین عاشقانه‌هایی واقعا باعث شد آخر کتاب گریم بگیره و تا یه ساعت کلا داشتم آبغوره میگرفتم!

به نظرتون همچین عاشقانه‌هایی هنوزم وجود داره و اتفاق میفته؟ به نظرم کتاب رو بخونین و بعدش بیاین با هم راجع بهش حرف بزنیم :)
من عاشق حرف زدن درمورد کتابا با آدمام!

از یه طرف دیگه دلم میخواد یه پاورقیم بگم اینجا بهتون:
میدونین؛ تا همین چند وقت پیش؛ یعنی حدود سه چهار سال بود که فکر میکردم عشق تمام معنی زندگیه و اگر عشق نباشه زندگیت ناتموم و بی فایدست!
اما راستش؛ الان دارم میفهمم با این عشقای زودگذر و مسخره ای که داریم دور و برمون میبینیم؛ چقدر ارزش تنهاییامون از بودن تو رابطه های بی سر و ته بیشتره!

آخه میدونین چرا اینو میگم؟ چون چند ماه پیش که داشتم براتون مینوشتم داشتم گله میکرم از آدمایی که دلمو شکستن و عاشقشون بودم؛ و اینکه چقدر عشقشون برام سنگین و دردناک بود!

ولی بعد از آشنایی با یه آدم دیگه و یه عمر خوشحالی کوتاه و آسیب هایی که بعدش اومد؛ دیدم نه یاسمن!
این چیزی نیست که تو میخواستی باشه! این اون عشقی نیست که تو تو داستانا دیدی و فکر میکردی همون جوریه زندگی!

پس شاید باید آرزوها و اهدافمون رو یه جای دیگه دنبال کنیم و دلیل خوشحالیمون رو تو خودمون پیدا کنیم تا بتونیم کنار یه آدم دیگه خوشحال باشیم!

چقدر زدم تو جاده خاکی؛ ولی انقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود که فکرا همینجوری بدون اینکه من بخوام دارن میان بیرون و سر و کلشون پیدا میشه اینجا! ولی دلمم نمیاد پاکشون کنم!

خلاصه که اینجوری!
بهتره بیشتر از این دیگه پرحرفی نکنم و سرتونو نبرم!

فقط یه خواهش؛ بیاین تجربه هاتونو از عشقای قشنگی که خودتون داشتین یا تو اطرافتون دیدین بیاین برام تعریف کنین که بدونم هنوزم آدمایی هستن که با عشق حالشون خوبه!

تازه اگه کتاب خوبیم خوندین بازم بیاین بهم معرفی کنین!
من الان دارم "اما" از جین آستن رو میخونم و دوستش دارم :) ولی کتاب بعدیم هنوز نمیدونم چیه! پس با یه معرفی کتاب خوب خوشحالم کنین :)))

پاورقی: کسی میدونه جایی که برای کتاب صوتی تست صدا بگیرن هست یا نه؟
من خیلی دوست دارم کتاب صوتی بخونم؛ ولی نمیدونم از کجا باید برم دنبالش و اصلا صدام به در این کار میخوره یانه!
ولی یکی از موارد لیست آرزوهام شده!
میشه گه کسی میدونه راهنماییم کنه؟

داستاندلنوشتهعشق
پینوکیو هستم...شاید تمام حرفایی که بهتون میزنم راست نباشه؛ ولی میگن پشت هر حرف دروغی هم یه سری از حقیقتا پنهان شده...میخوام اینجا از همه چی حرف بزنم،حالا با شمائه که راست یا دروغ بودنشون رو باور کنید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید