-یونس... یونس...
یونس چرتکه می انداخت. به صورت ساره نگاه کرد. همیشه میان کلی از حرف های غیر جدی ناگهان عمیق می شد و پرسشی مهم داشت و قبل از آن همیشه دوبار یونس را صدا می زد.
-ما هیچ شانسی در مقابلشان داریم؟
-راستش نه... ما هیچ شانسی نداریم.
ساره برافروخته شد. صدایش را کمی بلند کرد: تو اما همیشه میگفتی بی شک پایان این ظلمت، سپیدیِ پیروزی ماست.
-حرف من نیست.
-من حرف های تو را فراموش نمی کنم.
-حرف اگر از دهان کسی بیرون بیاید، همیشه حرف او نیست.زبانم چرخید و این کلمات را به تو گفتم. اما آنجایی اشتباه میکنی که فکر میکنی حرف، حرف من است. نه... حرف... حرفِ خداست.
ساره می خندد: تو صیاد ماهری هستی. همیشه مرا به دام می اندازی.
- باید مرا ببخشی.
- من که خوشحالم صیدِ تو ام. اما چرا گفتی شانس نداریم؟
- حرف خدا که شانس بر نمی دارد. وعده خدا تقدیری است که اتفاق می افتد و زمین با تمام تقسیم بندی های جغرافیایی اش حقیر می شود وقتی قرار باشد به بندگان صالحش به ارث برسد.
-ساره کمی نگران پرسید: زیاد شدند یونس... زیاد... همین الان هم داری چرتکه می اندازی... تو که اهل حسابی این را باید بدانی...
یونس چندی فکر کرد. بعد دستش را بلند کرد و کنار صورت ساره گذاشت و دید که ساره از این کار خوشش آمده است: ساره جان... چرتکه انداختن مالِ این عالم است که به چشم حقیر انسانی چون من دیده می شود نه مال عالمِ غیبی که قلب مؤمنین حقیقی اش به آن باور دارند. زیاد بودن موهبتی است فریبنده که خدا به دشمنانش می دهد تا دوباره بشر مغرور پر از تردید را به سرچشمه تواضع ایمان برساند. سپاه ابرهه تا آن زمان در این توهم بود که سجیل را در دهان های کوچک ابابیل دید و سازنده تایتانیک هم اگر کمی از چشمه ایمان چشیده بود، هیچ گاه نمی گفت خدا هم نمی تواند این کشتی را غرق کند.
ساره سرش را خم کرد به سمت دستان یونس. یونس خواست دستش را بکشد ولی ساره زودتر بر کف دست یونس بوسه زد. یونس خم شد و پیشانی ساره را بوسید و دید که ساره از این حرکت، بیشتر خوشش آمده است. کمی سرش را پایین تر آورد و در گوش ساره یواشکی زمزمه کرد: رمزَ ش، ایمان است ساره. ایمان که داشته باشی صَهیون با هیچ چرتکه ای عددی نیست.
- ایمان دارم یونس. ایمان دارم به خدایی که وقتی پای سفره عقدت قَبلتُ گفتم، بر دلم عشقی نهاد که تو را هزار بار بیشتر از قبل دوست می دارم.
یونس دید در مغازه کسی نیست. از گوش های ساره پایین تر آمد و ساره را آنطور بوسید که عاشقان معشوق هایشان را می بوسند و با چشم های بسته نتوانست ببیند که ساره خیلی بیشتر از قبل خوشش آمده است...