به قول شاعر : «کار طولانیه... حوصله کن»
برای اینکه بتونم درست درمون بهتون توضیح بدم که چی شد و چی یاد گرفتم ، باید برگردیم به اول کار. عکس مکس هم نمیذارم وسط این متن. صحبت جدیه یه مقدار.
حدودا دو سال پیش با یکی دو نفر از دوستان نزدیک و بسیار بسیار دوست داشتنیم ، تصمیم گرفتیم از یه فرصتی که واسمون فراهم شده بود استفاده ببریم و یه کسب و کار راه بندازیم. نمیگم چه صنعتی و چه کاری ، که یه وقت پیشداوری بیخودی بوجود نیاد. چون فکر میکنم حرفهایی که میزنم ، برای همهی کسب و کارها بتونه مفید باشه.
در حالی که هیچی بلد نبودیم و باید تازه مینشستیم از صفر همهچیز صنف مربوطه رو یاد میگرفتیم ، شروع به ساخت اکانت اینستا و انتخاب اسم کردیم. که البته لازم به ذکره که یه نفر از ما ، قبلا توی این بازار فعالیت کرده بود و اطلاعات اولیه و ارتباطات مطلوبی رو فراهم کرده بود واسمون.
ما هم کم کم با بازار آشنا شدیم و یکی یکی مشتریامونو پیدا کردیم و گاماس گاماس رشد دادیم کارو.
تا اینجا همهچی خوب بود و خیلی باحال داشتیم رشد میکردیم و یاد میگرفتیم و با خودمون حال میکردیم. انگیزه اصلی کار هم همینجا معلوم بود و بارها بین شرکا ، برای همدیگه بیانش کرده بودیم... پول!
اما جوون بودیم و خام. و نمیدونستیم که انگیزه اصلی برای صبح از خواب بیدار شدن و رفتن به محل کار ، نباید پول باشه. درستش اینه که خود کار رو انقدر دوست داشته باشی که به عشق انجام کارت روزتو شروع کنی و پول ، فقط یک محصول جانبی اون کار ، برای توئه. اینو وقتی بهش رسیدم ، که کار تعطیل شد و رفتم سراغ کاری که خودم دوستش داشتم. (اما اون قضیه مفصله. میره واسه یه مقاله دیگه.)
توی همین روال رشدمون ، به پیشنهاد یکی از شرکا ، یه نفر دیگه هم بهمون اضافه شد که به عنوان یکی از نفرهای اصلی کار ، سهمی در شراکت داشته باشه. کم کم به جایی رسید که وقتی دور هم جمع میشدیم ، یه مقدار فاز شرکتی میگرفتیم. درحالی که کار ما ، یک کسب و کار کوچیک بود فقط. علاوه بر این ، توی جلسهها و دورهمیامون ، از سازمان و هلدینگ و سرمایههای کلان حرف زدیم و خیلی دوست داشتیم به همچون جاهایی برسیم.
اینها مسئلهای نداره. رؤیا پردازی و هدف داشتن ، اتفاقا خیلی چیز خوبیه. اما قضیه اونجایی مورد دار میشه که رؤیاها رو وارد کار کنی ، در حالی که نه وقتشه ، نه جاش.
یه روز یادمه که گفتیم تقسیم وظایف داشته باشیم و هر کسی ، طبق تخصص و یا علاقهش ، روی یه فیلد مشخص تمرکز کنه. توی این تقسیم ها ، تصمیم من و جمع اینطوری شد که من مدیریت کار رو به عهده بگیرم. یعنی همون مدیرعامل بودن. (که البته خودمم خیلی دوست داشتم.)
ایده این بود که همزمان با همکاری همه نفرات برای فروش محصول ، هر نفر یک سری وظایف مشخص داشته باشه که وقتی حرف از اون کارها میشه ، بدونیم به عهدهی کیه. که واقعا کار بدی نیست. اما یه مشکل داشت. اونم این بود که هنوز وقتش نرسیده بود و ما آمادهی همچین کاری نبودیم. نتیجه این شد که زیادی تو نقش فرو رفتیم ، کمتر به کار اصلی (که فروش محصول بود) بها دادیم و هرکی بیشتر چسبید به فیلد خودش. یعنی «منم، منم» راه افتاد یه جورایی.
مثلا من میگفتم من مدیریت میکنم شما کارای فروش و بازاریابی رو خودتون انجام بدید که من درگیرش نشم ، کار مدیریتی من رو هم زیر سوال نبرید. یکی نبود بگه آخه کلا چهار نفریم ، دقیقا چیو مدیریت میکنی سلطان؟؟!
وقتی قلمرویی برای پادشاهی نباشه ، شما «سلطان هیچچی» هستید.
یه مسئلهای که خیلی به چشم میخوره ، اینه که خیلیا انگار خودشون اهداف و رؤیاهاشونو تعریف نمیکنن. و در نتیجه از دیگران برای تعریف چیزهایی که میخوان بهشون برسن ، تاثیر میگیرن. ساده تر بگم... یعنی نشستن منتظر اینکه یکی بگه فلان شیوه زندگی و فلان هدف خوبه ، بگن آره چقد خوب و باحال ، اینو میخوام.
شاید باورتون نشه ولی بدون شک حدود 80% از اطرافیانتون اینجوری هستن. هیچ بعید نیست خود شمایی که این نوشته رو میخونید هم یه جایی دچار همچین مسئلهای شده باشید. میدونم من که دچارش شدم. و دقیقا هم در مورد مدیریت و اداره شرکت دچارش شدم. که در ادامه بیشتر راجع بهش توضیح میدم.
اما برای رهایی از این مسئله یه راهکار ساده وجود داره. اونم اینه که به این فکر کنید که همه ، همیشه ، بیست و چهار ساعت روز ، هفت روز هفته ، 365 روز سال و در تمام طول عمرشون ، درحال تبلیغ خودشون هستن. و قاعدتا باید چیزی که هستن رو با جلوهای خوب به شما نشون بدن ، تا برندشون محبوب تر باشه. من و شما هم از این قاعده مستثنی نیستیم. حتی همین الآن من دارم نهایت تلاشم رو میکنم که بهترین نکات رو توی این مقاله جا بدم تا پیش شمایی که میخونید اعتبارسازی کنم. قشنگ نیست ؟
اشخاص دیگه ، نمیدونن بهترین چیز برای شما چیه. حتی عزیزترین و نزدیکترینشون.
اجازه ندید تبلیغ یک زندگی لوکس و مرفه که بوسیله کارآفرینی (یا حالا هرکار دیگهای) به دست اومده ، باعث بشه فکر کنید که شما هم همون زندگی و همون کار رو میخواید. یعنی چون من یه مدیرعامل خیلی خفن رو دوست دارم ، دلیل نمیشه اون کار و فشار کاری رو بخوام یا حتی بتونم تحملش کنم.
به عنوان مثال ، به خودم اشاره میکنم. قبل از این کار ، کار من تولید آثار موسیقی بود. یه کار استودیویی ، تنهایی خودم و خودم ، و کاری که مطلقا بهش علاقه داشتم و موقع انجامش حتی گذر زمان رو حس نمیکردم. حتی شوخی نمیکنم ، گاهی یادم میرفت نهار بخورم. نکتهی مهم اینجا اینه که این کار با صفر تا صد شخصیت و خلق و خوی من سازگار و در یک راستا بود.
حالا بیایم سراغ مدیریت کسب و کار. من موزیسین ، با یه روحیه هنری و حساس ، و شخصیت درونگرا ، اومدم نشستم مدیریت کنم. و کار مدیر هم ، شامل پیگیری ، کل کل ، مذاکره کاری ، بازخواست ، دستور و ... میشه. منم اصلا آدم سخت گرفتن یا دستور دادن یا پیگیر شدن نیستم. (هرچند شرکای منم آدم دستور شنیدن نبودن)
توی هر قدم از کار و هر قسمت از یادگیری کار مدیریت ، جدای یادگیری مهارت ، احساس میکردم دارم با یه پارامتر درونی هم میجنگم. انگار هر سری باید یه چیزی از ارزشهای اخلاقی یا شخصیتم رو عوض میکردم. در حالی که من هفت سال موسیقی کار کردم و هر سال بیشتر از سال قبل آموزش دیدم و رشد کردم ، و هیچوقت حسی شبیه به این جنگ درونی بهم دست نداده بود.
ببینید ، یه مرز باریکی هست بین آموزش دیدن و اذیت شدن (البته اونقدرا هم باریک نیست مرزشون). هرجا حس کردید آموزشی که دارید میبینید ، داره بهتون استرس وارد میکنه ، یعنی طبیعت درونتون با اون کار سازگار نیست. اون صدای روانتونه که داره بهتون هشدار میده. شما برای رشد ، به هیچ عنوان نیاز نیست چیزی رو از درون خودتون به چالش بکشید و یا حذف کنید (البته منظور عواملی مثل خجولی و اینا نیستا). رشد درست اونیه که از تمام عوامل درونیتون (چه خوب، چه بد) نهایت استفاده رو ببرید.
اگه قرار باشه از این نوشته ، فقط یک بخش تو ذهنتون بمونه ، امیدوارم این بخش باشه. چون این مورد اگه رعایت نشه ، میتونه عواقب بدی داشته باشه و تجربه ثابت کرده که نهایتا به جلسات مشاوره با یه روانشناس ختم میشه.
شنیدید میگن «شریک اگه خوب بود ، خدا شریک داشت» ؟
حرفایی که من دوست دارم در این باره بزنم رو آقای محسن فقیه محبت کردن توی {این نوشته کوتاه} ، یک سال پیش ، بیان کردن. که باعث میشه کار من راحت تر بشه اینجا.
مسئله اینجاس که من نمیگم شراکت خوبه ، چون یکی از چندین عامل شکست کسب و کار من شراکت و شرکا (که خودمم جزوشونم) بود.
اما نمیگمم شراکت بده ، چون نمونه عینی کار تیمی در کشورهای پیشرفته و شرکتهای پیشرو در صنعتهای مختلف با یه سرچ ساده پیدا میشه. (حتی یه سریاشون ، تو ایران)
خب پوریا پس چی شد کوکا؟ گیجمون کردی!
ببینید مسئله شراکت توی ایران ، یه مقدار پیچیده تر از تعریف شراکت توی سطح جهانه. که حدس میزنم یه جورایی بخاطر فرهنگمونه. بنابر این بهتره که یه سری پیشنیازها رو تیک بزنید و جوانب احتیاط رو رعایت کنید ، بعد به یک شراکت جواب مثبت بدید.
نظر من اینه که خوب تحقیق کنید که شریک خوب ، چه مشخصههایی باید داشته باشه برای شما. شریک کاریتون و شرایط کارتون رو بررسی کنید. وقتی مطمئن شدید که میتونید باهاشون کار کنید و هیچ مشکلی بوجود نمیاد... یک بار دیگه بررسیتونو از اول شروع کنید. چون همچین چیزی غیرممکنه. همیشه یه مسئلهای هست که نیاز باشه اول کار با شریکتون طیاش کنید و هیچ وقت پیش نمیاد که دو نفر انقدر با هم چفت و جور باشن که هیچ وقت هیچ جا هیچ اختلاف نظری بینشون بوجود نیاد. پس یاد بگیرید توی بررسیهاتون به کوچکترین مسائل هم حساسیت نشون بدید. بعدا از من تشکر میکنید.
شراکت فقط زمانی خوبه که همهی شرکا ، شریک بودن رو بلد باشن. و آخر سر کسی نگه «من فکر میکردم فلان... تو گفتی بهمان...».
متاسفانه ما ایرانیا معمولا با خنده شروع میکنیم ، با دعوا تموم میکنیم.
وقتی داشتم متن رو بازخونی میکردم ، متوجه شدم وضعیت کسب و کار و مراحل پیشرفت و اتفاقات رو درست و کامل نتونستم توضیح بدم و ممکنه جای ابهام داشته باشه. اگه بخوام همهی جوانب رو شفافسازی کنم ، فکر کنم باید یه متنی همقوارهی متن بالا بنویسم... من مینویسما! ولی بعید میدونم شما حوصله خوندنشو داشته باشید. ?
فقط یه اشاره کوتاه میکنم که بر خلاف چیزی که ممکنه از انرژی متن بالا برداشت کنید ، این کار برای من خیلی جوانب مثبت و خوشایندی هم داشته. همهش جهنم نبوده. خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی جاها هم توی مسیرش لذت بردم. اما اینایی که نوشتم ، مهمترین درسهایی بود که به نظرم کسی که میخواد کسب و کار خودشو داشته باشه باید بدونه. هدفم هم اصلا دلسرد کردن دوستان علاقمند به کارآفرینی نبوده. بلکه این متن رو با هدف هموار کردن مسیر این دوستان نوشتم.
مرسی که حوصله به خرج دادید ، وقت گذاشتید و مطالعه فرمودید ❤