عمار پورصادق
عمار پورصادق
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان دامادی که مفید بود

قدیمها تزیین سفره عقد ساده نبود. خود داماد اولین قدم در راه غلامی‌اش این بود که باید حس مفید بودن را به خانواده‌ی دختر منتقل می‌کرد. اما من داشتم کنکور می‌دادم که یکی از بستگان از خواستگاری تا عقدش را خانه‌ی ما برگزار کرده بود. شبیه جام جهانی بود. آن موقع تست زدن هم آموزشگاهی نبود. یک امر خانوادگی به حساب می‌آمد. مثل قهر می رفتیم توی یک اتاق دیگر و می‌زدیم. تمام روز را تست می‌زدیم. سر عقد کنان این داماد هم اینطوری بود. اما یکهو در حال تست زدن تلفن زنگ می‌خورد و همه می‌ریختند ببینند نتیجه‌ی خواستگاری چه شده است. انگار خود روبرتو کارلوس داشت پنالتی می‌زد. هم من از درس افتاده بودم هم اینها از خواب. داماد می‌نشست کنارم و می‌گفت: واقعا تو این کتابهای به این کلفتی رو می‌خونی؟ می‌گفتم: آره خوب. ما اینا رو هم کم خوندیم. بعد برای اینکه به چنین املتی کره هم اضافه کرده باشم گفتم: این مال اوایل بود. بعد می‌رفتم توده‌ی دیگری تست می‌آوردم و می‌گفتم اینها هم هست. تستهای کنکور مثل گنجینه‌ی پادشاهی 2500 ساله ی ایرانی، همیشه از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شد. داماد تعجب می‌کرد. بعد حواسش می‌رفت یک جای دیگر: راستی تو بری دانشگاه زن می‌گیری؟ گفتم: نه بابا هنوز کو تا زن گرفتن. البته تا بیایم همین تکه را جواب بدهم داماد رفته بود توی پاکینگ و داشت دمبل می‌زد. انگار همین حالا می‌توانست اینقدر ورم کند که مورد پسند بقیه هم قرار بگیرد. می‌گفت: بهش گفتم من اوضاع مالیم خوب نیست.

همانجا فکر خودم را کردم: غیر از پول یک ساندویچ ساده در هفته، چه چیز دیگری ممکن است لازم داشته باشم؟ نهایت دو تا ساندویچ در روز و البته کرایه خانه و بعد همه چیز هوار سرم می‌شد.

داماد گفت: می‌دونی بهم چی گفت؟ گفت: فدای سرتون. خدا بزرگه.


داماد باید مفید فایده باشد
داماد باید مفید فایده باشد


داماد افتاده بود توی دور مفید بودن. خانه‌ی هر کسی می‌رفت شیر آبی، فیوزی، مهتابی‌ای، ترانسی را انگولک می‌کرد تا درست شود. حتی باغچه‌ی اقوام را هم بیل زده بود. خاک گلدان ها را هم عوض می‌کرد. دو روز قبل از عقد، دایی‌اش از یک سرماخوردگی کلی افتاده بود. داماد گفت: من پنیسیلینش را می‌زنم. دایی نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد ولی یک آهی کشید و دراز کشید. داماد آمپول را آماده کرد. بعد پرسید: دایی از آمپول که نمی‌ترسی؟ دایی همانطور که با کت و شلوار دراز کشیده بود غلطید و توی تخم چشمهای داماد نگاه کرد و گفت: دایی خیلی هم می‌ترسم. راه حلی داری؟

داماد گفت: چاره‌اش اینجاست. سر آمپول را کرد توی ظرف عسل. بعد گفت حالا اصلا درد حس نمی‌کنی.

دایی دوباره دمر شد. آماده بود تا مارکائنات این نیشش را نیز بزند. داماد زور زد. سرنگ تزریق نمی‌شد و داماد سرخ شده بود. بعد دوباره فشار داد. آه از نهاد دایی بلند شد. داماد گفت: دیگه ببخشید دایی جان.

دایی با آه و ناله برگشت و گفت: کی بهت گفته بود عسل لیدوکائین داره؟

داماد گفت: ولی هر چیزی نباشه. مقوی که هست.

داماد با همین فرمان تمام سفره‌ی عقد و تزئینات را خودش طراحی کرد، دستور داد و ما چیدیم. گفت یک نان سنگک بگیریم. با عسل رویش بنویسیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند. ما هم با همان خط خودمان نوشتیم. بعد داماد مثل مدیر پروژه‌ها آمد و جعبه‌ی اکلیل را روی نان سنگک سر و ته کرد و ما آخرین شاهکار عسلی داماد را دیدیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند.

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند
روایتطنزداستانکخاطره
داستان نویس - برنامه نویس- https://t.me/fictionradio رادیو فیکشن
سکّو، سکویی برای پرتاب شما به دنیای نویسندگی است. سفر به دور دنیا هم با همان قدم اول شروع می‎شود. شما قدم اول برای سفر به دنیای نویسندگی را برداشتید. قدمتان سبز. برای قرار گرفتن پست‌های آغازین کاربران جدید ویرگول در این انتشارات و حمایت از آن‎ها، لطفاً به Dast Andaz خبر بدهید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید