ما توی شرکت کم کم تبدیل به چهل دزد بغداد شدیم.
یعنی اینقدر زیاد شدیم که آسانسور جواب نمیداد. درش که باز نمیشد مجبور شدیم همه با هم بگوییم: سسمی بازشو. بعد هر کدام از مدیر تیمها میآمدند یک رمزی را آرام دم در آسانسور میگفتند تا اول صبحی از وحشت این رفت و آمد و این صف طولانی رسیدن به میز، رهایی یابند. اینطوری هم فایده نداشت. ممکن بود خیلی از کارمندها ساعت 8 وارد شرکت بشوند ولی 9 به میزشان برسند. برای همین قرار شد یک پروژه تعریف شود تا یک شرکتی با کولبرهای فراوان افراد را اول پلهها کول کنند و به سرعت توی طبقات پخش کنند. از همان روزهای اول مطلع شدیم یک عده در همین ایران خودمان در کنار مرزها زندگی میکنند و –پخش کن- حرفهای هستند.
مدیران بالاخره تصمیم گرفتند کار را به پخاشهای حرفهای بدهند. لازم است بگویم همین حالا ویراستار گرامی همین پخاشها را با اضافه کردن یک رای غیر فک اضافه تبدیل کرد به پرخاش خواهد نمود. ولی شما باور نکنید. چون پخاشها که آدمها را توی طبقههای اداره جات و میوه جان جابجا میکنند اصلا جیکشان در نمیآید چه رسد به اینکه پرخاشگر باشند. حتی بیمه هم ندارند. از فردا همه چیز سرجایش بود. ما توسط کولبرها به میزهای خودمان میرسیدیم و البته همان اول صبحی با چشمهای خیس استقبال از پاییز خشک و بی حاصل تهران برایمان آغاز شده بود.