pouyahei031
pouyahei031
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

شما چه فکری می کنید؟

چند وقتی سرم شلوغ و دستم بند بود علی الذلک وقت نداشتم که دست به قلم ببرم و اندکی در برابر اساتید عزیز اساعه ادب کنم. انشاالله که عزیزان عذر بنده را می پذیرند و از قصور بنده چشم پوشی می کنند.

اتفاقی که میخواهم عرض کنم کاملا واقعی‌ست و اگر واقعی نبود چه دلیلی داشت به آن اتفاق بگوئیم و بهتر بود همان داستان می نامیدیمش از آنجائیکه سرکار گذاشتن و دروغ گفتن به مخاطب در مرام ما نیست پس این همان یک اتفاق است و نه داستان چه برسد به افسانه. شخصیت اول اتفاق هم خود این حقیر بوده مع هذا کاملا جزئیات آن دقیق بوده و شک در آن راه ندارد.

اصولا دانشجو جماعت مخصوصا از جنس معماری اش عادت داشته شب تحویل یا امتحان را بیدار نشسته ضمن دعا و مدح برای روح استاد و عمه اش اندکی کار هم بکند. ما نیز ازین قاعده مستثنی نیستیم هرچند هم‌کلاسی هایمان باور نمی‌کنند و ما را به حیوانی زحمت کش نسبت می دهند و هی دو کلمه بلبل زبانی در سر کلاس را توی سرمان میزنند ولی خوب ما هم همینیم دیگر.

دیشب که همان شب حادثه(اتفاق) بشود فردایش که بشود امروز دو تا تحویل پروژه روی هم هفت واحد داشتیم. در شب مذکور که قطعا شب بود بعد از آنکه والد، والده و خواهرمان به خواب رفتند حدود ساعت یک شروع به انجام پروژه کردم سرگرم در چت و اینستاگرام و آهنگ بودم و برای تنوع نیم نگاهی هم به پروژه می کردیم که شد ساعت ۲ ۳. حالا ۲ بود یا ۳ را دقیق یادم نیست بالاخره یکیش بوده حتما شما عجالتا دو و نیم را از ما قبول کنید بعدا کنار می آییم با هم. سرگرم خواندن انواع دعا و ذکر برای ارواح اموات استاد بودم که حس کردم یک نفری دارد زیر چشمی به من نگاه می کند. نمی دانم چه صیغه ای است همین یکی نگاهت میکند او را که باید نمی فهمی آن که نباید را یکهو عین بز به چشمانش زل می زنیم.

باری حس نمودیم چیزی دارد مارا نظاره می کند. با خود گفتم خدایا مگر می شود در خانه ای که جز من کسی بیدار نیست سرم را به این گوشی فکسنی دوختم. دوباره هنگام دیدم یک نفری زل زده به ما این دفعه از شما چه پنهان اندکی احساس ترس نمودم متوسل به بسم الله‌ی شدم بلکه رخت ببندد و برود دیدیم خیر باز سعی در بیخیالی نمودیم به ناگاه چیزی در اتاق ۹ متری مان ازینور به آن ور پرید. نا گفته نباشد که این ۹ متر نه عرض اتاق باشد نه طولش بلکه مساحتش است ما لاکچری نیستیم آقا گوشی‌مان هم فکسنی‌ست.

باری به هر جهت نگاهی به در اتاق کردم بدتر خوف نمودم حداقل پائین روم آبی بنوشم. آب را بیخیال شده به ادامه کار مشغول شدم یکباره چون کسی که او را تنگ شدید گرفته باشد یک چیز ازین ور به آن ور اتاق جهید این دفعه با توسل به ارواح استاد دنبالش کردیم دیدیم سوسکی بوده بس کریه و غیرقابل تصور زشت. وی که با ما چشم در چشم گشت با حرکاتش شروع به دعوت به مبارزه نمود ما نیز که به رگ غیرتمان بر خورده بود با دو ضربه آنچنانی بر فرق سر و کتف راستش وی را به درک واصل کردیم.

درب اتاقم
درب اتاقم

نهایتا نعش مرحوم را در باغچه انداختیم به ادامه کار برگشتیم و فردایش عین ۷ واحد راث افتادیم که فکر کنم به خاطر دعای خیر مرحوم است.

حالا می خواهم ببینم شما چه فکری می کنید به نظر شما اگر توئیتر بازی را شروع کنم شب های تحویل بیشتر بهم خوش میگذرد یا با همین اینستا بسوزم و بسازم؟

راستی بگویم گوشیم هم فکسنی است. بی زحمت یجوری با همین اباطیلی که می نویسیم مشهورمان کنید شاید ما هم یکبار گوشی درست حسابی دستمان گرفتیم.


اگه حوصله کردید و تا اینجا خوندید واقعا باید گفت بابا دمتون گرم :)) اولین تجاربم هست توی این سبک از نگارش خوشحال میشم ازتون درس بگیرم و ایراداتمو بدونم.

از اینجا هم میتونید سریعتر و بیشتر با من در ارتباط باشید.

ادبیکمدیطنزادبیاتداستان
منی که در میان خرابه ها دنبال آبادی می‌گردم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید