برنامهنویس، نِردیگیک، علاقهمند به تکنولوژی، نجوم، فیزیک و زبانشناسی
دنیای قشنگ نو در برابر ۱۹۸۴
مقایسهی دو رمان معروف که یکی آرمانشهر و دیگری یک ویرانشهر را متجسّم میکند: دنیای قشنگ نو در برابر ۱۹۸۴. این دو کتاب اثر دو نویسندهی انگلیسی بوده و در یک دوران (با فاصلهی فقط ۱۷ سال از هم) منتشر شدهاند. در اینجا دو رمان باهم مقایسه خواهند گشت.

دنیای قشنگ نو (Brave New World)
رمان دنیای قشنگ نو با عنوان اصلی Brave New World اثر آلدوس هاکسلی است و که در سال ۱۹۳۲ م. (۱۳۱۱ ه.ش) منتشر شد. داستان آن روایتگر جامعهای آرمانشهری (Utopia) و پیشرفتهاست. هدف این جامعه، ثبات اجتماعی، لذّت شخصی، خوشبختی شخصی و حذف رنجهای غیرضروری است. شعار اصلی «اشتراک، یگانگی، ثبات» مرتباً تکرار میشود.
در میان این تمدّن پیشرفته، «خانواده» مفهومی نداشته (همچنین واژهای بسیار شرمآور و ناپسند است) و تولّد نیز نه از طریق آمیزش جنسی در قالب خانواده، بلکه به شکل مصنوعی و کنترلشده در آزمایشگاه انجام میگردد. سرنوشت هر انسان (؟!) از پیش تعیین شده و البته کارهایی صورت میگیرد که هر انسان از آن سرنوشت بینهایت راضی بوده و با آن احساس خوشبختی کند. انسانهای در آزمایشگاه در طبقات آلفا، بتا، گاما و اپسیلون (هریک دارای زیرطبقاتی نیز هستند) و عموماً به صورت گروههای همزاد و شبیه هم تولید میشوند. اعضای هر طبقه، به همان ترتیبی که گفته شد، از اعضای طبقات قبل کندذهنتر هستند و به این صورت، برای مثال، آلفاها به مشاغلی گمارده میشوند که نیازمند تصمیمگیری و مدیریت است و گاماها و اپسیلونها نیز کارگران ساده هستند. هیچکس نیز ذرّهای از سرنوشت خود ناراضی نیست. جنین هرکس به طور مصنوعی دستکاری شده تا جسم و روان آن شخص متناسب با مسئولیتهای آیندهاش شکل گیرد. به غیر از آن، تکنیکهای روانشناسی نیز در این موضوع دخیل بوده و افراد را از همان دوران جنینی تا حدود ۱۷ سالگی، «شرطیسازی» میکنند. برای مثال اگر قرار است کسی برای کار در مناطق گرمسیری تولید شود، ابتدا این که او را از نوع گاما یا اپسیلون ساخته تا ذهنش کشش درک چیزی بیشتر از کارش را نداشته باشد. دوّم این که جنینش را به طور مداوم و کنترلشده، تحت تغییرات دمایی قرار داده تا ذاتاً به گرما گرایش پیدا کرده و از بودن در هوای گرم، بسیار لذّت ببرد. سوّم این که از دوران جنینی تا جوانی، تحت آموزههایی روانی (از روشهایی همچون «خوابآموزی») قرار میگیرد تا ذهنش به سرنوشت مقرر گرایش پیدا کند.
در این جامعه، تمام بیماریها، پیری (افراد میمیرند و در حدود ۶۰ سالگی هم میمیرند، امّا علائم پیری در آنها پدید نمیآید) و رنجهای غیرضروری حذف شده است. اگر احیاناً عامل ناراحتکنندهای نیز باقی ماند، مادّهی مخدّر قدرتمندی بنام سوما نیز وجود دارد مصرف آن به شدّت تشویق شده و فقط چند گرم از آن، شخص را برای ساعتها از دنیای واقعی دور ساخته و به «تعطیلات» (یا درواقع نئشگی شدید) میفرستد. به غیر از آن، روابط جنسی آزاد و متعدّد نیز از همان دوران کودکی به شدّت تشویق میگردد. مفاهیمی چون «همسر»، «نامزد»، «دوست دختر/پسر» و... وجود ندارد (به همان ترتیب که «پدر/مادر» و «خواهر/برادر» نیز وجود ندارد) و هیچکس به هیچکس وابسته نیست. هرکس هرزمان که اراده کند میتواند از هر شخصی درخواست کرده و باهم به تعطیلات یا گردش رفته و عشقبازی کنند. همه خوشبختند! اصلاً یکی از شعارهایی که از طریق خوابآموزی تکرار میشود نیز همین جمله است.
در این جامعه، هیچ خبری از هنر، فلسفه، شعر یا حتّی علوم محض نیست (معتقدند علم خطرناک است و فقط باید به صورت خیلی کنترلشده و در راستای اهداف جامعه گسترش یابد). سینما دارند، امّا بجای نمایش تئاترها و فیلمهای هنری، صرفاً داستانهایی بسیار کلیشهای و البته پورنوگرافیک نمایش داده میشود. ضمناً سینماها فقط صوتی-تصویری نبوده و تماشاگران میتوانند از طریق صندلیهای مخصوص خود در لذّت جنسی بازیگران سهیم شوند. کسی کتاب نمیخواند. نه بخاطر این که همانند رمان فارنهایت ۴۵۱ کتابخوانی ممنوع بوده و جُرم محسوب میشود؛ بلکه چون خودش نمیخواهد و اصولاً دلیلی برای این کار ندارد. مکاتب فلسفی و ادیان نیز منسوخ شدهاند. فقط البته یک چیز به صورت پیامبروار ستایش میشود: فورد (اشارهی غیرمستقیم نویسنده به هنری فورد، بنیانگذار شرکت اتوموبیلسازی آمریکایی فورد). قسمها «محض رضای فورد!» و «یا فورد!» است و دعاها بجای «پروردگارا» (Our Lord) با «فوردا» (Our Ford) آغاز میگردد.
۱۹۸۴
رمان ۱۹۸۴ با همان عنوان 1984 اثر جورل اورول است و که در سال ۱۹۴۹ م. (۱۳۲۸ ه.ش) منتشر شد. داستان آن روایتگر جامعهای ویرانشهری (Dystopia) و بسته است. همهچیز اعم از تاریخ، مطبوعات، زندگی خصوصی افراد و حتّی افکارشان به شدّت تحت کنترل و نظارت است. شعار اصلی: «جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانایی است.»
جامعهی مورد روایت در ۱۹۸۴، توسّط حزب قدرتمند و تمامیتخواهی (Totalitarianism) موسوم به سوسیانگل (IngSoc، کوتاهشدهی English Socialism یا سوسیالیسم انگلیسی در زبان جدید یا Newspeak) اداره شده و پهنهی آن شامل جزایر بریتانیا، ایرلند و ایسلند، گرینلند، قارّههای آمریکای شمالی و جنوبی، جنوب آفریقا، استرالیا، نیوزیلند و تعدادی جزایر کوچک دیگر است که در کنار هم، اقیانوسیه (Oceania) نامیده میشود (مابقی جهان نیز به کشور اوراسیه (Eurasia) شامل اروپا و روسیه، کشور شرقاسیه (Eastasia) شامل آسیای شرقی و نیمی از خاورمیانه تا حوالی شرق یا مرکز ایران و در نهایت مناطق آزاد و بیطرفی در محدودههای آفریقای شمالی، عربستان، غرب ایران، قزاقستان، مغولستان و هند که نویسنده جز اشارههایی پراکنده و غیر مستقیم، خیلی در مورد آنها صحبت نمیکند).
این حزب، رهبری که از آن به عنوان ناظر کبیر (Big Brother) یاد میشود را تقدیس کرده و همهجا را مزیّن به تصاویر او میکند. امکان ندارد چشمان به جایی برگردد و پروپاگاندایی نبیند. علاوهبر پروپاگانداها، همهجا دستگاههایی موسوم به تلهاسکرین نصب شده که همزمان هم به عنوان تلویزیون عمل کرده و بیوقفه از تنها شبکهی خود پروپاگاندا پخش میکند و هم به عنوان دوربین مداربسته، روی شهروندان نظارت مستقیم اعمال میکند. تلهاسکرینها در خانهها، راهروها، دفاتر کار، خیابانها و... نصب بوده و قابل خاموش کردن هم نیستند. همهچیز تحت کنترل شدید است. کوچکترین بیاعتقادی یا مخالفت فکری یا عملی با حزب، منجر میشود که شخص بخار شود — به این ترتیب که به غیر شکنجههای وحشتناک، اعترافات اجباری در تلویزیون به همکاری با دولتهای شرقاسیه و اوراسیه و دسیسهچینی علیه حزب و ملّت اقیانوسیه و سپس نیز اعدام، هر نام یا تصویری از او در هرجایی حذف شده تا طوری شود که گویی هرگز او وجود نداشته است. تاریخ و حتّی روزنامههای قدیمی موجود در آرشیوها نیز مرتّب اصلاح و بازنویسی میگردند تا همهچیز دقیقاً طبق گفتههای فعلی حزب و پیشبینی ناظر کبیر باشد. هیچ مدرکی برای این اثبات این که حزب یا ناظر کبیر در گذشته اشتباهی کرده و چیزی خلاف واقعیت گفته، وجود ندارد. درواقع اصلاً گذشتهی قابل اثباتی وجود ندارد. به این ترتیب هرروز تلویزیون اقدام به پخش آمارها و نمودارهایی میکند که نشان میدهد وضعیت معیشتی مردم اقیانوسیه روز به روز بهتر شده و مرتّباً رشد دارد. کسی نیز نمیتواند خلاف آن را ثابت کند.
حزب، گویش و ادبیات خاصّ خود را نیز در میان مردم ترویج داده است که بنام Newspeak شناخته میشود. اساس آن همان زبان انگلیسی است، امّا هدفش این است که دایرهی افکار را به شدّت محدود کند (چرا که فکر و زبان رابطهی نزدیکی باهم دارند) و به این ترتیب نسلهای جدید حتّی نتوانند به چیزی خلاف آرمانهای حزب به درستی فکر کنند. هرچه تلاش کنند، واژههایی برای توصیف هرآنچه خلاف آرمانهای حزب است پیدا نمیشود (برای مثال، فقط واژهی ابداعی thoughtcrime یا بزهفکری برای هر فلسفه یا تفکّری که مخالف اندیشههای حزب است را میتوان بیان کرد).
دنیای قشنگ نو در برابر ۱۹۸۴
هر دو نویسنده، بسیار نسبت به آینده، نگران و دغدغهمندند. امّا زاویهی دید این دو متفاوت بوده و بازتاب آن را به خوبی میتوان در این دو اثر مشاهده کرد. آزادی در هیچیک از دو جامعهی دنیای قشنگ نو و ۱۹۸۴ وجود ندارد. در ۱۹۸۴، بردگی از طریق زور و دیکته اعمال میشود و در دنیای قشنگ نو از طریق تمایلات شخصی خود افراد. در ۱۹۸۴، مطبوعات و کتابها شدیداً در زیر تیغ سانسور قرار گرفتهاند. در دنیای قشنگ نو سانسور چندانی در کار نیست بلکه مردم خودشان تمایل و دلیلی برای رفتن سراغ «چیزهای کهنه» نداشته و لذّتهای نفسانی تمدّن خود را ترجیح میدهند. در دنیای قشنگ نو روابط جنسی کاملاً بلامانع بوده و بسیار تشویق هم میشود. در ۱۹۸۴ روابط جنسی عملی بسیار ناپسند و قبیح تلقّی میشود، حتّی در میان زن و شوهر. امّا مهمترین تفاوت از نظر بنده، معناست. در دنیای قشنگ نو معنایی وجود ندارد و همهچیز پوچ و تهیست. همه فقط مشغول لذّت بردنند. هیچکس در سطح فردیْ هدف، آرمان و فلسفهای برای خود ندارد. به طور عکس در ۱۹۸۴، حزب معنابخش مطلق است و جز اهداف، آرمانها و فلسفههای حزب، هیچ چیز دیگری جایگاه ندارد.
در فصول انتهایی هر دو رمان، شخصیت کلیدی داستان با بازرسی روبهرو شده و باهم در خصوص فلسفه و معنای جهان خودشان گفتوگو میکنند:
در ۱۹۸۴ توضیح داده میشود که هیچچیز بدون حزب معنی ندارد. آیندهای وجود نداشته. گذشتهای جز آنچه در خاطرهی حزب است نیز وجود ندارد (چرا که حافظهی افراد ممکن است دچار خطا شود و ذهن ممکن است متوهّم گردد). جز حرف حزب، حرفی معنا ندارد. اگر حزب بگوید ۲+۲ برابر ۵ است پس ۵=۲+۲ و جز این نیز چیز دیگری نمیتواند باشد. اوّل و آخر فقط حزب است. عمر زمین بیشتر از عمر حزب نیست و زمینِ حزب در مرکز تمام کائنات است. حزب هرگاه که اراده کند میتواند ستارگان را، آن جرقّههای کوچکی که فقط کمی دورتر هستند را، گرفته و نابود سازد. حزب هرگاه مصلحت بداند میتواند شرقاسیه و اوراسیه را نابود سازد. حزب حقیقت محض، قادر قدرتمند و معنای مطلق است.
در دنیای قشنگ نو توضیح داده میشود که هیچچیز اصولاً معنی ندارد. همه خوشبختند. هرچه را میخواهند به دست میآورند و هرچه را نمیتوانند به دست آورند اصلاً نمیخواهند. ثبات بیبها نیست و چیزهایی مثل هنر و فلسفه باید فدا شوند. مهم نیست اگر آنچه میماند بیمعنا باشد. آنچه میماند خودش معنا است. معنا یعنی لذّتهای فردی. هوسها ناکام نمیمانند که نیاز باشد جایگزینی برای آنها پیدا شود. تسلّی خاطر بیمعناست وقتی موادّ مخدّر باشد. تحمّل و شهامت پوچاند وقتی رنجی نباشد. هیجان و عشق بیمفهوم است و دلیلی ندارد بدن را به ترشّح طبیعی آدرنالین وا داشت وقتی این نیاز به طور مصنوعی و از طریق نوعی تراپی صورت میپذیرد. جهان معنایی ندارد، چرا که نیازی به معنا نیست.
جمعبندی
نظر و نگرش هر دو نویسنده بسیار قابل تأمّل است. دو داستان در دو انگلستان رخ داده و دو کیهان موازی را روایت میکنند که در هر یک، بشریت از یک سوی بوم سقوط کرده است. در یکی معنا به صورت یکّه و مطلق تحمیل میگردد و در دیگری معنایی وجود ندارد. رخ داد هیچیک نیز غیرممکن یا دور از واقعیت نیست. از یکسو برخی نگرانند که حاکمیت جهان توسّط رژیمهای تمامیتخواه و اقتدارگرا در بند کشیده شود و معنایی جز معنابخشی دیکتاتورها نباشد و از سوی دیگر نیز برخی نگرانند که جهان در هوسها و لذّتهای فردی غرق شود و اثری از معنا باقی نماند. هردو نگرانی نیز کاملاً بجاست و همه حق دارند... یا شاید هم بجا نیست و همه اشتباه میکنند! شاید بهترین حالت، جهانی میان این دو حالت باشد. جایی که نه یک معنابخش واحد مشغول تحمیل معنا به همهچیز باشد و نه معنا و معنابخشی به طور کامل مُرده باشد. شاید البته این هم اشتباه باشد و لازم است «بهترین حالت» را در چهارچوب دیگری جستجو کنیم. نمیدانم!
به هر حال مطالعهی هر دوی این آثار در کنار یک دیگر و تأمّل در موردشان بسیار توصیه میگردد. هر دو اثر بسیار جذّاب و آموزنده بوده و جوایز گوناگونی را نیز ازآن خود ساختهاند.
مطلب جانبی
رمان دیگری نیز وجود دارد بنام فارنهایت ۴۵۱ (Fahrenheit 451) اثر ری بردبری در سال ۱۹۵۳ م. (۱۳۳۲ ه.ش) که میتوان گفت جامعهی مورد روایت در آن به نوعی آمیزهای است از ۱۹۸۴ و دنیای قشنگ نو. به این صورت که در آن جامعه نیز لذّتهای فردی به طور متعادلتری در اولویت است، امّا دیکتاتوری حکومتی نیز به شیوهی ملایمتری در جریان است. مردم غرق در رسانههای صوتی–تصویری و تماشای تلویزیون و صحبتهای بیسر و ته با اقوام خود هستند و کسی چندان به جهان واقعی اطراف خود و معنای آن توجّهی ندارد. به موازات آن، نگهداری، حمل و مطالعهی هرگونه کتابی نیز ممنوع بوده و کتابخوانان به شدّت تحت تعقیب آتشافروزان (در مقابل آتشنشانان) هستند تا دستگیر شده و کتابهایشان نیز سوزانده شود (نام این رمان نیز از همینجا میآید: دمای ۴۵۱ درجهی فارنهایت یا ۲۳۲ درجهی سلسیوس، میانگین بازهی است که در آن اکثر کاغذها میسوزند). چرا که به باور حکومت وقت، کتابها مانعی برای شادی و لذّت مردماند. مطالعهی این اثر نیز خالی از لطف نیست.
مقایسه خیلی خوبی بود ممنون به خاطر نوشته تون.
در تکمیل حرف شما هم بگم که به نظرم حجم نکاتی که در «دنیای قشنگ نو» وجود داشت بیشتر از «۱۹۸۴» بود. البته شاید از ذات دو ماجرا میومد. کنترل مردم از طریق زور، پیچیدگی خیلی خیلی کمتری داره تا کنترل مردم از طریق خودشون.
بهت تبریک میگم که تونستی دنیای قشنگ نو
ترجمه سعید حمیدیان رو بخونی :))
بزرگوار به فارسی سخت ترجمه کرده
من که هیچی از جملات و ترجمش نفهمیدم
نشستم همون متن اصلی رو خوندم بهتر بود
سلام و خداقوت
آقا دم شما گرم.مقایسه تون واقعاً عالی و قابل تحسین بود.
مقایسه و تحلیل جالبی داشتید.
فیلمهای خوبی هم معرفی کردید که باید تماشا کرد.
در لینکی که از نامه آلدوس هاکسلی به جورج اورول گذاشتهاید، در مقاله، هر دو کتاب را تصویرگر ویرانشهر تلقی میکند و به نظر من هم همین طور درست است.
شما در ابتدای متن خود یکی را آرمانشهر و دیگری را ویرانشهر تلقی کردهاید که به نظر من هر دو ویرانشهر هستند ولی به روش متفاوت.
an imaginary place where life is extremely difficult and a lot of unfair or immoral things happen OPP utopia
تعریف dystopia واژهنامهی Webster:
an imagined world or society in which people lead wretched, dehumanized, fearful lives
با توجه به اینها که به طور قطع میشه گفت «۱۹۸۴» یک ویرانشهر رو توصیف میکنه. اما «دنیای قشنگ نو» حداقل در ظاهر این ویژگیها رو نداره و به نظرم نمیشه اسمش رو گذاشت ویرانشهر. چون همهچیز اونجا در یک حالت آرمانی قرار داره و اتفاقاً مشکل هم همینجاست! ویرانشهر، طبق اون تعاریف، جایی هست که مردم رنج میکشند. اما در دنیای هاکسلی هیچ رنجی در کار نیست و اصلاً مشکل هم همینه.
به نظر من ۱۹۸۴ شرایطی رو تعریف میکنه که کاملا ممکنه اتفاق بیوفته و کم و بیش هم افتاده و دیدیم اون شرایط رو. ولی دنیای قشنگ نو اون جامعهای رو که تصویر میکنه، من فکر میکنم ممکن نیست بوجود بیاد و حداقل من که تا حالا شبیهش رو هم ندیدم.
https://m.imdb.com/title/tt0360556
ولی به نظرم قشنگ نبود! داستانش رو تغییر دادن نسبت به داستان اصلی داخل کتابش. مثلاً مونتاگ مجرد هست یا فابر اصلاً توی داستان نیست.
به جرات 1984 یکی از بهترین کتاب هاییه که خوندم. اون هم نه یک بار. اما کنجکاو شدم دنیای قشنگ نو رو هم بخونم.
نیل پستمن در کتاب amusing ourselves to death (که در فارسی« زندگی در عیش؛ مردن در خوشی» توسط صادق طباطبایی در نشر اطلاعات ترجمه شده) مقایسه جالبی بین این دو کتاب ارائه میده و بیان میکنه که کدام یک از نویسندهها تونسته آینده رو بهتر پیشبینی کنه.
برای مطالعه بیشتر در این موضوع کتاب شایسته و مطلوبی است.
این مقایسه رو اگر اشتباه نکنم اقای حامد قدیری هم انجام داده بود. فوق العاده زیبا و شنیدنی. از همون زمان دنبال کتاب دنیای قشنگ نو بودم ولی هنوز نتونستم پیداش کنم اما با توجه به توضیحاتی که دادید به نظرم هر دو جامعه پادآرمانی هستن ولی از دو دیدگاه متفاوت از طرفی به نظر میرسه که هر دو دیدگاه تا حدودی پیاده شدن ولی دنیای قشنگ نو بسیار بیشتر در جهان امروز ما نمود داره. به نظرم 1984 بیشتر تحت تاثیر حکومت های توتالیتر و فاشیستی بود که بعد از بحران دهه 1930 بوجود اومدن در حالیکه هاکسلی چیزی فراتر از اون رو میدید. اگر به زندگی نامه ی هر دو نفر هم دقت کنید میبینید که اقای اورول بیشتر دغدغه ی افراد فرودست جامعه رو داره و دنیا رو در دست زورمندان میبینه در حالیکه هاکسلی یک فیلسوف از یک خانواده ی مطرح هست. (البته خانواده ی اورول هم ثروتمند هستند اما اورول هیچوقت از این ثروت استفاده نکرد و خودش رو جزو اون طبقه ندونست) پس به نظر میرسه هردونفر دارن دنیا رو یکجور میبینن ولی از دو زاویه ی متفاوت. یکی از زاویه ی فرودستان و یکی از زاویه ی فرادستان و طبقه ی به اصطلاح متوسط. اگر به جهانی که امروز درگیرش هستیم هم دقت کنید میبینید دقیقا همین اتفاق افتاده. آمریکا رو مثال می زنم. در امریکا فرودستان دقیقا عین 1984 مجبورن کار کنن درسته که همواره درگیر نظارت نیستند اما قانون به راحتی می تونه اونها رو نابود کنه. امریکا بیشترین تعداد زندانی های دنیا به نسبت جمعیت خودش رو داره که اکثر اونها از طبقه ی ضعیف اجتماع و سیاه پوستان هستن. در عوض طبقه ی متوسط رو ببینید که اگرچه دغدغه ی مالی ندارن اما دغدغه ی دیگه ای هم ندارن. اونها فقط به دنبال یک "کار خوب" هستن و زندگی که بجز لذت چیز دیگه ای توش معنا نداره. در بعضی ایالت ها بچه های تک والدی به پنجاه درصد هم میرسن پس به نظر میرسه که دنیای قشنگ نو در مورد این افراد به خوبی پیاده شده. چند روز پیش داشتم با یک نفر که اهل کانزاس بود چت می کردم و راجع به بعضی مطالب علمی صحبت کردم مطالبی که اینجا از هر بچه ای بپرسیی میدونه ولی این بنده خدا نمی دونست حتی وقتی خواستم بهش توضیح بدم گفت چه حوصله ای داریا بیخیال شو بچسب به زندگی حالتو بکن. پس با این تفاسیر به نظرم هر دوتا ایده تا حدود زیادی پیاده شدن و به حقیقت پیوستن