پوپک
پوپک
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

انشای احساسات

نمیدونم چی بنویسم. اما باز هم اصرار دارم بنویسم تا از این احساس های کلافه کننده خلاص شوم. گاهی همه چیز تقریبا خوب پیش میره اما نمیتونم احساس ها رو کنترل کنم. اونها زیاده خواه اند و همه چیز رو در بهترین وضعیت میپسندند. اصلا مطمئن نیستم چنین وضعیتی رو حداقل بشه توی این دنیا پیدا کرد. احساس هایی مثل وقتی که خسته و کلافه ای و از این جسم بیزاری و دستات رو مشت میکنی تا از این خشم بی هدف خلاص بشی. شاید اون لحظه ها دوست داری هنوز هم بچه بودی و به این زودی این افکار بیهوده به زندگی اسباب بازی هایت هجوم نمی آورد.‌ شاید دوست داری یک خوابی طولانی همه چیز را درست کند. ولی این احساس انزجاری که همه چیز را بلعیده هنوز هم هست.

این روزها در تلاش برای نوشتنم اما حرفها خود را در مغزم زندانی کرده و روی کاغذ نمی آیند. تنها امیدم را به روز هایی میسپارم که بتوانم بنویسم، در اینجا یا در دفتر کهنه ام یا در ایمیل های بلندی که برای دوست جدید مکاتبه ای ام میفرستم. این امید کوچک و خنده داری ست اما شده انگیزه ای برای ادامه دادن.

شاید من هنوز هم همان دختر کوچک ساده ام که برای جلب توجه معلم خوش قلبش انشا هایش را با آب و تاب مینوشت. دختر کم حرفی که زیاد دیده نمیشد به جز زمانی که به مداد رنگی هایش نیاز داشتند یا میخواستند نقاشی اش را دید بزنند. فکر کنم هیچ وقت خوشم نمی آمد که به خاطر این چیز ها مورد توجه باشم. اما در مورد انشا فرق داشت. عاشق این بودم که پشت به تخته بایستم و انشایم را با صدای بلند بخوانم. آن لحظاتی که همه سکوت میکردند را هنوز به یاد دارم. انگار که شنیده شدن آن کلمات، شنیده شدن خودِ من بود و آن نوشته ها خودم بودند که روی کاغذ با خط بچگانه ردیف کرده بودم.

دلم میخواهد هنوز کلاس نگارش داشتم و من برای خواندن انشا داوطلب میشدم. فکر کنم در اون صورت همه چیز بهتر از الان میشد.

روزمرهروزمره نویسیروزمرگینویسندگیانشاء
روزمره های یک دختر/ ایمیل: Nashenas.5583@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید