ویرگول
ورودثبت نام
پوپک
پوپکروزمره های یک دختر
پوپک
پوپک
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

انشای احساسات

نمیدونم چی بنویسم. اما باز هم اصرار دارم بنویسم تا از این احساس های کلافه کننده خلاص بشم. گاهی همه چیز تقریبا خوب پیش میره اما نمیتونم احساس ها رو کنترل کنم. اونها زیاده خواه اند و همه چیز رو در بهترین وضعیت میپسندن. اصلا مطمئن نیستم چنین وضعیتی رو حداقل بشه توی این دنیا پیدا کرد. احساس هایی مثل وقتی که خسته و کلافه ای و از این جسم بیزاری و دستات رو مشت میکنی تا از این خشم بی هدف خلاص بشی. شاید اون لحظه ها دوست داری هنوز هم بچه بودی و به این زودی این افکار بیهوده به زندگی اسباب بازی هات هجوم نمی آوورد.‌ شاید دوست داری یک خوابی طولانی همه چیزو درست کنه. ولی این احساس انزجاری که همه چیزو بلعیده هنوز هم هست.

این روزها در تلاش برای نوشتنم اما حرفها خودشونو در مغزم زندانی کردن و روی کاغذ نمیان. تنها امیدم رو به روز هایی میسپارم که بتونم بنویسم؛ در اینجا یا در دفتر کهنه ام یا در ایمیل های بلندی که برای دوست جدید مکاتبه‌ایم میفرستم. این امید کوچک و خنده داریه؛ اما شده انگیزه‌ای برای ادامه دادن.

شاید من هنوز هم همون دختر کوچک ساده‌ام که برای جلب توجه معلم خوش قلبش انشاهاش رو با آب و تاب مینوشت. دختر کم حرفی که زیاد دیده نمیشد به جز زمانی که به مداد رنگی هاش نیاز داشتن یا میخواستن نقاشیش رو دید بزنن. فکر کنم هیچ وقت خوشم نمی‌اومد که به خاطر این چیزا مورد توجه باشم؛ اما در مورد انشا فرق داشت. عاشق این بودم که پشت به تخته بایستم و انشامو با صدای بلند بخونم. اون لحظاتی که همه سکوت میکردن رو هنوز به یاد دارم. انگار که شنیده شدن اون کلمات، شنیده شدن خودِ من بود و اون نوشته‌ها خودم بودن که روی کاغذ با خط بچگانه ردیف کرده بودم.

شاید من هنوز هم همون دختر کوچک ساده‌ام که برای جلب توجه معلم خوش قلبش انشاهاش رو با آب و تاب مینوشت. دختر کم حرفی که زیاد دیده نمیشد به جز زمانی که به مداد رنگی هاش نیاز داشتن یا میخواستن نقاشیش رو دید بزنند. فکر کنم هیچ وقت خوشم نمی آمد که به خاطر این چیز ها مورد توجه باشم. اما در مورد انشا فرق داشت. عاشق این بودم که پشت به تخته بایستم و انشایم را با صدای بلند بخوانم. آن لحظاتی که همه سکوت میکردند را هنوز به یاد دارم. انگار که شنیده شدن آن کلمات، شنیده شدن خودِ من بود و آن نوشته ها خودم بودند که روی کاغذ با خط بچگانه ردیف کرده بودم.اد دارم. انگار که شنیده شدن آن کلمات، شنیده شدن خودِ من بود و آن نوشته ها خودم بودند که روی کاغذ با خط بچگانه ردیف کرده بودم.

دلم میخواد هنوز کلاس نگارش داشتم و برای خوندن انشا داوطلب میشدم. فکر کنم در اون صورت همه چیز بهتر از الان میشد.

روزمرهروزمره نویسیروزمرگینویسندگیانشاء
۱۳
۹
پوپک
پوپک
روزمره های یک دختر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید