محمدمهدی قدسی
محمدمهدی قدسی
خواندن ۱ دقیقه·۱۵ روز پیش

قصه بغضِ ننه‌جون

دلم تنگِ ننه جون

خونش دور، شهرستون

بعد عمری رفتم ببینمش

یه دلِ سیر، بغل بگیرمش

دیدم جلو در

نشسته رو پله

پر بغض توی گلوش

کم مونده تا گریه

گفتم:«سلام عزیز!

خوبه حالت فدات شم؟»

منو دید بغضشو خورد

دلم رفت براش ضعف

بهم گفت:«خوبم ننه

چه خبر از این ورا؟

اومدی از تهرون

دلم تنگ بود شدید برات.»

کلید انداخت

«بیا تو

گرم کنم غذا برات

از شانست امروز ناهار

پختم آلواسفناج.»

رفتیم تو تا درو بست

گفتم:«ننه چی شده؟

اومدم تو فکر بودی

دلت از کجا پره؟»

لبخند زد و نگام کرد

می‌دیدم تو چشاش غم

گفتم:«قربون چشات بهم بگو

دردت به جونم!

تنهایی نکش به دوش.»

گفت:«از کجا بگم بهت

قبضامو یادم می‌ره

یهو اس‌ام‌اس میاد

می‌فهمم بازم دیره

تازه حتی یادم باشه

پرداختش راحت نیس که

اینترنتی بلد نیستم

باید برم تا اِی تی اِم

آخه این چه وضعشه

همه‌چی یا لمسیه

یا یه عالمه دکمه داره

پیری هم جرم مائه

جوونی خوش به حالت!

خسته شدم! سختمه! کسی نیست یادم بده!

ای کاش یه راهی بود، زندگیم راحت بشه

حوصله ندارم!

نمی‌کشه سوادم

خیلی تحت فشارم!

از گاز و آب بگیر تا برق

تا بانک می‌رم با این پادرد

گذشته ازم سنی

ندارم کمر، ببین

چشامم ضعیف شده

قلبم که درد می‌کنه

هوا هم کثیف شده

خیابونا هم شلوغ

باورت می‌شه ننه؟

کیفمو زدن تو روز

ولی خب چاره چیه

از الان غصه دارم برای ماه دیگه.»

گفتم:«ننه یه راهی هست، زندگیت ساده می‌شه!

نگران نباش دیگه، خستگی از جونت می‌ره

اونجا که باید بره، خودبه‌خود پولت می‌ره!»


#پرداخت_مستقیم_پیمان

پرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید