تمام صبح گوشی تلفن دستش بود و با هزار نفر حرف زد. صابخونه وسایل خاله فرزانه رو ریخته توی کوچه، بچههاش هم رفتن خونهی مامانبزرگ و خلاصه بد بلبشویی شده. توی اتاق خودم شنیدم که مامان گریه کرد و تلفن پشت تلفن که یه کاری بکنه. کاری از دست من برنمیومد. تصمیم گرفتم بمونم توی اتاقام و بذارمش به حال خودش. میدونستم کاری از دستش بر نمیاد. چند باری هم زنگ زد به خاله فرزانه که مطمئن بشه سکته نکرده و زندهاست.
ظهر که بابا اومد مامان ساکت شد. موبایلش رو سایلنت کرد که دیگه زنگ نخوره و دربارهی اتفاقی که صبح افتادهبود یک کلمه هم به بابا چیزی نگفت. چهجوری میشه اینجوری ساکت شدن رو یاد گرفت؟