پله های خروجی مترو را دوتا یکی دویدم. هوای خنک و بارانزده بیرون روی صورتم پهن شد. نفس نفس میزدم. در قطار که باز شده بود اولین نفر پریده بودم بیرون و زیگزاگی خودم را به هر زحمتی بود از بین آدمها رد کرده بودم. دور و برم را نگاه کردم. با اینکه چندبار به لطف گوگل مسیر را چک کرده بودم اما انگار دنیا دور سرم چرخیده بود. چشم گرداندم روی تابلوهای پنهان شده آنور خیابان، از بین جمعیت موتورسوارهای پشت چراغ نوشتهها را خواندم. صفحه گوشی را روشن کردم. بعد از همان دفعهای که ساعت دلخواه و نسبتا گران استیلم را توی مشهد گم کردم، ساعت نخریدم. همانی که چندماه توی ویترین مغازه نگاهش کرده بودم تا بالاخره یک روز انداخته بودمش دور مچ دست چپم. انگار که داغش روی دلم مانده باشد. انگار که حسرت همه آن ماههای چشم انتظاری سنگینی کند. ساعت را بعد از آن از روی عددهای دیجیتالی و بیروح گوشی نگاه میکنم. ده دقیقه وقت داشتم. دو قدم اول را که برداشتم سرمای اول بهمن ریخت توی تنم. پالتو را توی ازدحام مترو به هر زوری بود درآورده بودم. جایی نداشتم که بپوشمش. سرما را کنار زدم و دویدم.
اولین بار بود. قبل از این هیچوقت حتی از آن خیابان هم نگذشته بودم. هوا سرد بود اما نه به اندازه روزهای دومین ماه زمستان. باران، هم میبارید هم نمیبارید. قطرههای نازکش توی هوا غلت میخوردند. اسمش را مه نمیشد گذاشت. بیشتر همان بارانی که هم بود و هم نبود. شبیهش را فقط صبح علیالطلوع در جمشیدیه دیده بودم. از تمام خاطرات محو کوهنوردیهای سرصبح کودکی، جمشیدیه را به یاد میآوردم و مه رقیقی که بین برگهای به هم پیوند خورده در آسمانش سرازیر شده بود.
ساعتها گذشت. باران هنوز هم بود یا نه را نمیدانم. من آنجا بودم. بی آنکه چیزی عجیب باشد. بی آنکه بدانم بعدها، وقتی هیچ بارانی آسمان را خیس نمیکند، وقتی که زمین گرمای عصر تابستان کویر را پس میزند، وقتی که مدتهاست اثری از زندگی آن روزها نمانده، چیزی درون من از روی طاقچه خواهد افتاد! انگار که چیزی بیهوا در وجود آدم معلق بشود.
چشم دوخته بودم به صفحه گوشی. بیاراده پایم را زمین میزدم. ریزه ریزه وسایلم را توی کیف میگذاشتم. چشمهایم دو دو میزدند روی ثانیهشمار ساعت دیواری. گوشم انگار دیگر هیچ چیز جر خسته نباشید و خداحافط نمیشنید. انگشتهایم را میزدم روی میز. تق، تق، تق، تق، تق. خیلی دیر شده بود. همین حالا هم اگر میزدم بیرون باید تمام راه را تا مترو میدویدم و بعد دوباره از بین آدمهای بیحوصله و شلوغی عصرهای ایستگاه تئاترشهر لایی میکشیدم، بلکه چند ثانیه زودتر به قطار برسم و خودم را بچپانم وسط کیفها و پالتوها. داشتم با خودم میگفتم که اگر تا دو دقیقه دیگر تمام نکرد بلند میشوم، اجازه میگیرم و پرشتاب میرانم به سمت در، که تمام کرد. بلند شدم. اولین نفر جست زدم بیرون. هنوز باران نرم و سبک آمده و نیامده، پاشیده بود توی هوا. بوی خاک نمزده میزد توی بینی و آدم را زنده میکرد. هروله میکردم. چیزی بین دویدن و تند قدم برداشتن. پالتو را هر طوری که بود تا فاصله رسیدن به در پوشیدم.
تمام راه را دویدم، خودم را در فاصلههای چند قدمی آدمها جا دادم. همه پلهبرقیها را دو تا یکی بالا رفتم. نگاههایی که خیره میافتاد روی قدمهایم را از گوشه چشم میدیدم. تمام راهروی راهآهن را دویدم. نفسم گرفته بود.به سالن رسیدم. خودم را تا گیت کشیدم. صدای مامور گیت خورد توی گوشم؛ قطار رفت... نای قدم برداشتن نداشتم...
من روزی آنجا بودم. در آن اتاق نه چندان بزرگ قدیمی، در ازدحام گرم آدمهای یکنواخت و سرد مترو، زیر آن باران عجیب بهاری در چله زمستان تهران که هربار این مسیر را آمدم، بارید و نبارید! بی آنکه چیزی عجیب باشد. بی آنکه احساس کنم چیزی درونم از یک بلندی بیحد رها میشود. بی آنکه تصور کنم بعدها اتفاقی رخ خواهد داد.
بعدها، صفحه چهار اینچی گوشی که سیاه شد، چیزی درون من از روی طاقچه افتاد. چیزی بیهوا در وجودم معلق شد. انگار که به کمرم بند زده باشند و یکدفعه از روی بلندی پرتم کرده باشند توی یک دره مه. آن روز، درست همان لحظه، چیز غریبی در من فروریخت...
من هیچوقت به قطار آن ساعت نرسیدم، جز همان روز بارانی که بعدش دیگر آن خیابان را و آن اتاق و صندلیها را و آن ثانیهشمار ساعت را ندیدم. جز همان روزی که نگاهم ماسید روی درهای چوبی بلند و سنگین اتاقی که ساعتها در آن نفس کشیده بودم.