ویرگول
ورودثبت نام
Radman Parastash
Radman Parastash
Radman Parastash
Radman Parastash
خواندن ۱ دقیقه·۳ روز پیش

رمان یک دل بودن

فصل اول: «روزهای بی‌صدا»

باران از شب قبل بی‌وقفه می‌بارید. در خیابان‌های شهر، مردم با چترهای رنگی از کنار هم می‌گذشتند، بی‌آن‌که نگاه‌شان به هم گره بخورد. هرکس در فکرِ خویش بود؛ کار، قبض‌ها، دردهای کوچک و بزرگِ روزمرگی.

اما در انتهای همان خیابان، صدای چکش پیرمرد نجاری هنوز شنیده می‌شد. او، کمال، میز و صندلی کهنه‌ی مدرسه‌ی محله را تعمیر می‌کرد، چون شنیده بود قرار است کلاس درس بچه‌ها تعطیل شود.

همسایه‌ها از کنارش رد می‌شدند، گاهی سر تکان می‌دادند، اما هیچ‌کس نمی‌ماند کمک کند. تا آن که «رویا»، زن جوانی که معمولاً از میان جمع آرام رد می‌شد، آن صبح ایستاد و گفت:

«آقا کمال، من می‌تونم چوب رو نگه دارم تا شما میخ رو بکوبید.»

از همان لحظه، چیزی کوچک اما واقعی در کوچه رخ داد — صدای دو نفر که با هم کار می‌کردند. شاید به گوش

فصل دوم: «آتشِ بی‌دعوت»

چند هفته بعد، آتش‌سوزی کوچکی در مغازه‌ی نانوایی افتاد. نه‌چندان بزرگ، اما کافی بود تا ترس به جان مردم بیفتد. کسی نمی‌دانست از کجا شروع شده، فقط دود بالا رفت.

در میان هیاهو، همان رویا، همان پیرمرد، و چند نفر که تازه با هم آشنا شده بودند، دویدند سمت مغازه.

یکی شیر آب را باز کرد، دیگری سطل آورد، یکی بچه‌ها را عقب برد.

هیچ‌کس منتظر دستور نبود، فقط دلشان گفته بود باید کاری کرد.

تا وقتی آتش خاموش شد، دیگر کسی غریبه نبود. دست‌ها خاکی و خسته، اما نگاه‌ها روشن بود. مردم فهمیدند چقدر ساده می‌شود کنار هم ایستاد وقتی درد یکی، درد همه است.

آن شب، اهالی محله نانِ نیم‌سوخته‌ی همان نانوایی را بین خودشان تقسیم کردند. کسی از طعمش نپرسید، فقط لبخندها مزه‌ی تازه داشت.همه نرسید، ولی دلِ کوچه

فهمید.

دردرویاشبرمان
۱
۰
Radman Parastash
Radman Parastash
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید